تمرینی برای خوب شدن صدا (۱)
برای تمرین «قوت صدا» ابتدا یک نفس عمیق بکشید که تمام ریه ها و فروع آن گشاده شود و دیافراگم کاملا محدث گردد بعد هوا را در حالی که آهسته و پیاپی بگویید « آه، آه، آه، اوه،اوه،اوه» خارج کنید. هرچه کندتر این هوا خارج شود بهتر است و تکرار این تمرین، صدا را بهتر و رساتر می سازد.
برای خوب شدن صدا یکی از موثرترین روش ها، ورزش نوک زبان است بدین قرار که:
۱. سعی شود کلیه هجا ها با نوک زبان ادا شود و قسمت عقب زبان بی حرکت بماند.
۲. مرتباً با تلفظ «و»«و» و یا «ر»«ر» به طور مسلسل تمرین کنید.
ن. م
اسرار عشق و عاشقی
دسته ای از انسان ها که بر پله بلندتر با مصائب جای دارند، همه کسانی هستند که خداوند را از صمیم جان خویش دوست می دارند و دوستانه یا عاشقانه به شفیق خود، خدای مهربان، دل بسته اند.
مگر نه این است که رمز و راز عاشق و معشوق به گونهای مخصوص رد و بدل می شود؟
در میان همه کسانی که در رهگذر لیلی اند، چرا جام مجنون شکسته میشود؟ آیا این جام شکنی، عرضه محبت یا همان رمز و راز عاشقانه نیست.
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی؟
زمان اشتیاق و دوستی را باید فهمید. نشانه های مهر و محبت یار را باید دریافت. ناز و کرشمه را از را از هم و ترش رویی را باید شناخت.
ف. ن
فاطمه(س) عصاره رحمت پروردگار
هنوز تو را نمی شناسیم.
هنوز مزارت گمشده و نا پیداست.
هنوز کنجکاوانه و مشتاقانه هجده سال زندگیت را مرور میکنیم و با وجود همه یافتن ها، هر بار تهیدست تر و فقیر تر از قبل به پیش می رویم.
به راستی می خواهیم تو را بهتر و عمیق تر بشناسیم. از ابتدای آمدنت. چرا که تولدت به مرگ تمامی باورهای سیاه جاهلیت انجامید.
تو آمدی در آن هنگام که ظلمت و حماقت، تار و پود زمانه را تشکیل می داد و زن تهمت آفرینش بود و دختران اشتباه بزرگ زیستن وصله ناجور خلقت.
تو آمدی در روزگار بی عاطفگی و سنگدلی و بی رحمی دلهایی که نخستین لبخنده دختر گان را به خاک می سپردند.
تو آمدی،در بحبوحه اتهام«ابتر بودن»، در هنگام شادی مشرکانی که همه چیز را در بی فرزندی پیامبر(ص) تمام شده میدیدند.
تو آمدی و با آمدنت هزاران هزار ستاره را به آسمان مبهم زندگی پدر بخشیدی و دلپذیر ترین لبخند را به سیمای روشن پیامبر شکفته تر ساختی. ما جز تو چه کسی را می شناسیم ای عصمت بی بدیل، ای عصاره رحمت پروردگار و ای والاترین سرمایه هستی.
زیباترین غزل هستی
سبز بودند و شکوفا؛ مثل سبزه های تازه دمیده اردیبهشت.
زلال و صاف، مثل باران بهاری
نامشان را فقط نسیم می دانست و آسمان.
یکدیگر را برادر صدا می کردند
به لهجه آب باهم سخن می گفتند. گر چه یکی از لرستان بود و یکی از آذربایجان و یکی از سبزوار و یا شیراز.
وقتی شب از راه می رسید،بی قراری در جانشان مینشست. اضطراب آنکه اگر آنها را نبرند! اگر از قافله جا بمانند! اگر خط مقدم را نبینند!
سهم شان از زندگی یک کوله پشتی بود پر از عشق و یک قمقمه پر از صداقت و خلوص که آن را نیز به یکدیگر هدیه می کردند. روزها از پی هم می آمدند و می رفتند و آنان همچنان به افق فردا چشمی دوختند…. شاید فردا روز وصل باشد.
و فردا از راه می رسید… گام هایشان را استوار می کردند تا کامشان را با شهد گوارای شهادت شیرین کنند.
بسیجی بودند عاشق ، می گفتند جبهه پیر و جوان نمیشناسد، همه را به یک اشاره به سوی خویش می خواند و با یک نوا در جان دلدادگان شور می افکند.
و این چنین می اندیشیدند نوجوانان یک شبه مرد میشدند و مردان یک شبه جوانمرد و پیرمردان به یکباره رزمندگانی جان بر کف.
نشان بسیجی لباس خاکی بود و اندیشه های افلاکی. باید با آنان بر سفره ایثار می نشستی تا در می یافتی که چگونه می توان یک قمقمه را میان هزار کام تشنه تقسیم کرد و باز هم جرعهای برای تشنگان دیگر باقی گذاشت.
بسیجی عاشق بودم و عشق یعنی بی حساب و کتاب سن و سال به کرسی استادی نشستن برای بسیجی زیباترین غزل هستی بود و تمام زندگی مصرعی بلند از این غزل ناب… .
م. ا. ا
اولـین نمـازی که خواندم
هوا بوی خدا را می داد، بوی عشق و محبت، هوا، هوای بزرگ شدن بود، هوای بلوغ وقتی کوچه را باد سرد پر کرده بود. وقتی پاییز طلایی من تازه از راه رسیده بود، یادم است آن وقت بود که احساس کردم بزرگ شده ام. وقتی بود که با خدا دوست شدم. وقتی برای اولین بار بوی گلاب جانماز مادر و بوی مشک و سجاده پدر را فهمیدم. وقتی که برق تسبیح پدربزرگ چشمانم را خیره کرد و سفیدی چادر مادر بزرگ در نظرم جلوه گر شد. فکرش را که می کنم آن روز مثل رویا بود، شیرین دوست نیافتنی. گرچه پاییز بود، ولی بوی شکوفه های سیب عطر بهارنارنج را میشد فهمید. گرچه بهار از راه رسیده بود، ولی آوای مستانه بلبل را می شد شنید. آن روز من ۱۵ ساله بودم گرچه نوجوان بودم، ولی دلی داشتم که می شد در آن تمام حافظ را گنجاند. می شد با آن فرهاد را فهمید و شیرین را صدا کرد، می شد مجنون صفتانه پیش خدا رفت، می شد به جنگ اژدهای پلید و ضحاک خونخوار رفت، می شد نوشدارو به رستم رساند و سهراب را از مرگ نجات داد.
وقتی نوجوان ۱۵ ساله بودم…. آن روز را هرگز از یاد نخواهم برد.آن روز با صدای برگ های پاییزی از خواب بیدار شدم و با باران عشق وضو گرفتم و به خدا اقتدا کردم.