آماده عروج
آماده عروج
بیش از همه لحظههای خدا که پیش تر آمدند و دل تنگیهای مرا به تماشا نشستند، ماندن آزارم میدهد و خیال با تو بودن آنی دست از سرم برنمی دارد. بلند میشوم.
بالهای مسافرم مهیای عروج میشوند، ولی به هر سو که میروم، بن بست است. دغدغه لحظههایی که بی خبر میآیند و میگذرند، آسمان دلم را از بوی تنهایی آکنده اند و ابرهای تشنه، چتری تیره بر فراز سرم گشوده اند. دیگر چگونه میتوان بی بال اشتیاق، تا آستان دل پذیر تو پرواز کرد؟!
هجوم ابرها را تماشا کن! میخواهند روشنایی ایمان را از دیدگانمان بدزدند. به کوچه هایمان بنگر. میبینی عابران دردمند چه سان خسته و درمانده، کوچه پس کوچههای انتظار را در مینوردند تا شاید نشانی از تو بیابند؟!
موعود!
ثانیه ها، کوچه ها، شاپرک ها، قاصدک ها، سبزه ها، جیرجیرک ها، انبوه آدم ها، دست ها، سینه ها، مژه ها، روح ها… همه و همه به شوق دیدار تو چشم به راه مانده اند و در پناه درد تو، لحظههای انتظار را بدرود میگویند.
چشمههای تمنا آن چنان ترانههای رجعت تو را به ترنم نشسته اند و آن سان جادههای نیایش جاری شده اند که اگر به دیدارشان نشتابی، میمیرند! می خواهم تو را ببینم و عطر دلاویزت را در نهان خانه روحم جای دهم و آن گاه که پرندههای دل تنگی، فوج فوج بر شاخسار دلم مینشینند، ببویمش.
خسته شدهام از نوشتههای تکراری، از کوچههایی که هر روز باید از آن گذشت! بیا تا دلهای سنگینمان خالی شود. بیا بغضهای گلویمان را بشکن و از ضربههای پولادین درد، نجاتمان ده. مولا! «لیت شعری این استقرت بک النوی! »
کاش میدانستم در کجا، دلها به دیدار تو آرامش خواهند یافت! کاش میدانستم سرچشمه آرامش کجاست!
[از سبوی انتظار - محمد هادی فلاح - صفحه ۹۷]