وقایع شام عاشورا و آتش زدن خیمه ها
از جمله مصائب سختی که به اهل بیت: وارد شد، آتش زدن خیمه ها به وسیله ی دشمن بود. این مصیبت سنگین را مقتل ابومخنف، ارشاد مفید، بحارالأنوار، معالی السبطین، مُثیر الأحزان ابن نُما و ناسخ التواریخ نقل کردند.[1]
وقتی اهل بیت: با دیدن منظره ی اسب و یقین به شهادت امام علیه السلام پیدا کردند صدا به گریه و ناله بلند کردند، عمر سعد با عصبانیت فریاد زد: «وَیلَکُم أکُبّوا عَلَیهِم فی الخیام وَ ضرِّموها ناراً وَ أحرِقوها مَن فیها» وای بر شما، خیمه ها را به سر این گریه کنندگان فرو بریزید، آتش در آن ها بیندازید و آن ها را با هرکس در اوست بسوزانید. سپس شمر فرمان داد آن چه در خیمه هاست غارت کنید. از طرفی دشمن خیمه ها را غارت کردند، از طرف دیگر آتش به خیمه ها زدند.
حمید بن مسلم میگوید: جمعیتی با شمر به خیمه ی حضرت سجاد علیه السلام در حالی که به شدت مریض بود و روی فرشی افتاده بود، حمله کردند، من دیدم فرش را از زیر پای حضرت زین العابدین علیه السلام کشیدند. به شمر گفتند این جوان مریض را نمی کشی؟ من گفتم: شگفتا، چه می کنید؟ دست برداشتند، تا عمر سعد رسید، فریاد زد: کاری به این جوان نداشته باشید.
در هر صورت اهل بیت: از میان شعله ها فرار کردند و هر کدام به طرفی رفتند. ولی دشمن دنبال آنان می آمد و با تازیانه و گره نی به آن داغدیدگان حمله می کرد، دستبند و گوشواره و خلخالشان را به غارت می برد، و گوششان با کشیدن گوشواره پاره میشد. در چنین حال عجیبی ارشاد مفید صفحه ی صد و هشتاد، می گوید: اهل بیت: که دیگر همه ی مصائب به آن ها هجوم آورده بود، در حال فرار نزدیک کشته ها آمدند، با دیدن آن بدن ها فریاد برداشتند، لطمه به صورت زدند، راوی می گوید: والله من زینب را فراموش نمی کنم که در آن حال برای ابی عبدالله علیه السلام می گریست و با صدای جان سوز و قلبی سوزان می گفت: «وا مُحمداه، صَلّی عَلَیکَ مَلیکُ السَّماء هذا حُسینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماء مُقَطَّعُ الأعضاء وَ بَناتُک سبایا» ای حبیب خدا که فرشتگان آسمان بر تو درود می فرستند، این حسین توست که در میان بیابان افتاده، به خونش غلتیده، اعضایش قطعه قطعه شده، دخترانت اسیر شدند، نسلت را کشته اند، باد بیابان بر آنان می وزد، «بِأبی مَن أضحی عسکَرَهُ فی یَومِ الإثنَینِ نَهبا» پدر و مادرم فدای آن که یاران و سرا پرده ی جلالش را روز دوشنبه، در ثقیفه به غارت بردند، و خیمه هایش را واژگون کردند. پدر و مادرم فدای آن مسافر غریبی که امید بازگشت برای او نیست. پدر و مادرم فدای بدن چاک شده ای که جای درستی در بدن او وجود ندارد و برای معالجه و درمان کارش از کار گذشته است.
پدر و مادرم فدای آن که جان من تنها، فدای او باد. پدر و مادرم فدای آن که غرق محنت بود تا جان سپرد. پدر و مادرم فدای آن که با لب تشنه شهید شد و محاسن شریفش به خون سرش رنگین شد و از محاسنش خون می چکید. پدر و مادرم فدای آن که جدّش پیامبر خداست. پدر و مادرم فدای آن که نوه ی رسول هدایت است. پدر و مادرم فدای محمد مصطفی9 و علی مرتضی علیه السلام و خدیجه ی کبری سلام الله علیها و فاطمه ی زهرا سلام الله علیها سیده ی نساء.
راوی میگوید: والله قسم، دوست و دشمن به این حال گریه کردند، سپس سکینه آمد خودش را روی بدن پدر انداخت، گلوی بریده را به آغوش گرفت و رها نمی کرد. امّا «فَجتَمَعَ عِدَّة مِنَ الأعراب حَتي جَرّوها عَنه» عده ای از این اعراب جمع شدند و او را به زور از بدن پدر بزرگوارش جدا کردند.
پی نوشت :
[1] - وقعة الطف، الإرشاد، ج2، ص112؛ بحارالأنوار، 45، ص58-60؛ معالی السبطین، ج2، ص88؛ مثیر الأحزان، ص77-78؛ ناسخ التواریخ
منابع:
مقتل سيدالشهدا(ع)از مدينه تا مدينه
نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان
غریبانه ترین غروب!
غریبانه ترین غروب!
پدید آورنده : خدامراد سلیمیان ، صفحه 10
غریبانه ترین غروب، غروب پرتوآفرین مردانی است که در دشت وسیع هستی طلوع می کنند و بی آن که دیگران به عظمت وجود ایشان پی برند، بساط نور خویش جمع کرده و به دیار ابدی می شتابند.
غروب، برای کسانی که تن به حرارت خورشید ساییده و دیده در اشعه آن گرفته اند، همواره غم انگیز است. اما برای کسانی که چون خفاش در پس سیاهی خودخواهی، چشم انتظار هجرت خورشیدند، شادی آفرین است.
در آن غروب، این خورشید بود که غمناک ترین شیوه رفتن را در تاریخ ثبت می کرد. چه این که مردمان بر او جز رسم بی وفایی روا نداشتند. او با این که می رفت تا از مدار زمینیان خارج شده، طواف عرش آغاز کند، باز در غم فرشیان می سوخت.
در آن غروب، هیچ نشانی از جنبش، حیات و زندگی نبود، زمان نیز از بیهودگی مردم خسته شده و توان حرکت نداشت و در انتظار سکوتی ابدی بود. مردم نیز با لب های خشکیده و چهره های غم بار و غبارگرفته، هر یک در پی آن بودند تا پیش از غروب آفتاب، خود را به خانه رسانند. تا شاید طلوعی دیگر را نظاره گر باشند. چشم انداز دیدگان، جز سکوتی مرگبار نبود، گویی مردمان از همدیگر با اضطراب و وحشت فرار می کنند، در پنهانی قدم می زدند. همه در این اندیشه بودند که سخنان آن پیر در این اواخر بوی غروب می داد.
کلام او با قبل بسیار متفاوت بود، دیگر از آن ملامت ها خبری نبود، آن طوفان های سهمگین به نسیمی آرام مبدل شده بود که تنها نوازشگر یتیم بچگان کوفه بود و بس.
گویا همین هفته قبل بود که در میانه روز مردم را جمع کرده بر فراز منبری از سنگ خطبه ای ایراد کرد.
او را می دیدی با این که بیش از شصت پاییز از عمرش گذشته بود، ولی همچنان با طراوت و سرسبز روح بلند او قله نشین کوه معرفت بود.
بیان رسای او آبشار بلندی را می ماند که همچنان جمعیت را می شکافت و به پهنه دل ها فرود می آمد و خبر از واقعه ای دردناک می داد…
… بعد از سفارش مردم به تقوا با آه سردی که از عمق جان کشید، نسیم آسا گوشه ای از پرده اسرار باطن را کنار زده چنین فرمود: «کجا هستید برادران من! همان ها که سواره به راه می افتادند و در راه حق قدم برمی دارند، کجاست عمار؟ در حالی که اشک در چشمانش حلقه می زد ادامه داد، کجاست ابن تیهان؟ و کجاست ذوالشهادتین (1) ؟ و کجایند کسانی که پیمان جانبازی بستند و سرهای آن ها برای ستمگران فرستاده شد؟!» به اینجا که رسید بغض گلوی او را فشرد. اشک از دیدگانش جاری شد. دستان مبارک به محاسن شریف زد و بسیار گریست. آن گاه در حالی که سخن گفتن برای او بسیار سخت بود ادامه داد: «آه برادرانم آنانی که قرآن تلاوت می کردند و به کار می بستند، در فرایض دقت می کردند و به پا می داشتند، سنت ها را زنده می کردند و بدعت ها را از بین می برند، دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و صمیمانه از او پیروی می کردند.» در این هنگام بود که مردم به همدیگر نگاهی کردند و سر به زیر انداخته شرمساری خود را پنهان می نمودند.
سپس با صدای بلند فریاد زد: «بندگان خدا جهاد… جهاد…. آگاه باشید من امروز لشگر به سوی اردوگاه حرکت می دهم، آن کس که اراده کرده به سوی خدا کوچ کند همراه ما خارج شود.» (2)
با اتمام کلام او، مردم پراکنده شده، عده ای رفتند تا آماده کارزار شوند و عده ای همچنان سر بر زانوی تامل داشتند، آنان با شنیدن این سخنان چیز دیگری یافتند و آن هم غروب و کوچ بود. کوچی که آن پیر سال ها در انتظارش روزشماری می کرد، از آن زمانی که مرادش به دیدار حق شتافت و او که تنها در میان دنیاپرستان، ضامن حیات نهالی بود که آن پیرمراد غرس کرده بود. تا آن هنگام که یادگار آن باغبان نخستین را به فراق و سوگ نشست و همواره تنها مرهم همه این زخم ها بقای آن نهال بود.
او که سیمای نورانی اش سرشار از آثار جراحت جنگ هاست، زیر لب می گوید: «.. بار الها! از بس نصیحت کردم و اندرز دادم آنان را خسته و ناراحت ساختم، آنان نیز مرا خسته کردند، من آنان را ملول، آنان نیز مرا رنجیده خاطر ساختند. به جای اینها افرادی بهتر به من مرحمت کن و به جای من بدتر از من بر آن ها مسلط کن. خداوندا! دل های آنان را آب کن. همان طوری که نمک در آب حل می شود…» (3)
اما دریغ که زمانه گوش مردم را کر و چشمشان را کور کرده بود. چه رنج ها که نمی برد آن زمانی که بهانه جویی تنها جوابی بود که می شنید. هنوز گوش جان، زمزمه های همراه با سوز او را فراموش نکرده است که فرمود: «شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند این حقیقت دل را می میراند و غم و اندوه می آفریند که آن ها در مسیر باطل خود چنین متحدند و شما در راه حق این چنین پراکنده و متفرق؟! روی شما زشت باد و همواره غم و غصه قرینتان باد… هرگاه در ایام تابستان فرمان حرکت به سوی دشمن دادم گفتید: اندکی ما را مهلت ده تا سوز گرما فرو نشیند و اگر در سرمای زمستان این دستور را به شما دادم گفتید: اکنون هوا بسیار سرد است، بگذار سوز سرما آرام گیرد! همه این ها بهانه برای فرار از سرما و گرما بود! شما که از سرما و گرما وحشت دارید و فرار می کنید به خدا سوگند از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد ای کسانی که به مردان می مانید ولی مرد نیستید… چقدر دوست داشتم که هرگز شما را نمی دیدم و نمی شناختم… خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید و سینه مرا مملو از خشم نمودید و کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.» (4)
این لحظات سنگین به یاد می آورد که روزهایی را این کوه استقامت و صبر زبان به شکوه و نفرین گشوده فرمود: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم (5) چه دردی دارید؟ دوای شما چیست؟ طب شما کدام است؟» (6)
با این همه، طبیبی دلسوز بود و در هر فرصت مناسب مردم را از آشوب ها برحذر داشته و می فرمود: «… فتنه هایی هست همچون پاره های شب که هیچ کس نمی تواند در برابر آن بپا خیزد…» (7) اما هر چه او بیش تر می گفت; آنان کمتر گوش می دادند. تا زمانی که بی توجهی آنان را می دید از روی خشم می فرمود: «شما را چه می شود؟ مگر لال هستید؟ چرا سخن نمی گویید؟» (8)
زمان، آن چنان مبهوت حادثه بود که گویی فراموش کرده بود بگذرد، همه جا خاموش بود و بی صدا، تاریک بود و وحشتناک و پر اضطراب. همه در خواب بودند و ظلمت تنها چراغ روشن، در خانه دختر می سوخت، و دختر را هم بی خوابی پدر بی تاب کرده بود. پدر را می دید که همواره بیرون می رود و به آسمان نظر می افکند، دست به محاسن می کشد و کلماتی را زمزمه می کند. هر لحظه که می گذشت نورانیت سیمای او برافروخته تر می شد، کم کم زردی چهره با سرخی اضطراب درهم می آمیخت و نشان از پایان انتظار می داد. کم کم خود را آماده می کرد تا برای آخرین بار، در بین خاکیان پذیرای افلاکیان باشد که «انا انزلناه فی لیلة القدر…»
لیلة القدر از فراز جایگاه بلند خود به جهان رخ نمود تا سال جدیدی را در زندگی اسلام به مردم اعلام کند.
«گردش سپهر به شیوه رفتار نخستین خود بازگشت تا با روان و خرد و عاطفه، برای زادروز دیگری از زایش روشنایی، به همه بشر تحیت و خجسته باد گوید.
هنوز آن روز مبارک از ماه رمضان، گونه خود را به رنگ شفق گلگون نکرده بود و هنوز تیرگی «غسق » را در صحنه افق خود به مشایعت نرفته بود و بالاخره، هنوز شب آن روز، سحر لیلة القدر را نزائیده بود» (9) که…
او با قدم هایی کوتاه ولی مطمئن راه خانه تا مسجد را پیمود، خوب می دانست که آخرین لحظات فراق است که سپری می شود، و ماندگار.
زحمت صحبت با خاکیان تا چندی دیگر به عیش وصال افلاکیان می انجامد. قدم های او به رفتن، زبانش به ذکر، دل در شوق دیدار یار بود، تا این که به مسجد رسید، مسجد تاریک بود و خاموش. عده ای در نماز و عده ای هم در خواب آرام گرفته بودند. قدم از صحن به شبستان مسجد نهاد، خفتگان بودند که یکی پس از دیگری با ترنم «الصلاة » او بیدار می شدند…
در میان تاریکی چشمانی ناپاک و خون گرفته، نگاه او را ربود، غریبه ای غبارآلود، اما، نه، غریبه غریبه هم نبود، قبلا او را زیاد دیده بود…
تا این که وارد محراب شد. مشغول نافله شد، آن شب نمازگزاران بیش از همیشه بودند; چرا که ندای اذان او به همه خانه های کوفه سرکشیده بود.
مردم یکی پس از دیگری مهیای نماز شدند، صف ها مرتب شد، آن غریبه به زحمت خود را در صف اول پشت سر امام جای داد…
… و اینک مردم در میانه محراب شاهد شق القمری دوباره بودند…
گرچه از جهش برق شمشیر تا فرود تقدیر، دیری نپایید، ولی روزگارانی دراز در مقابل آن، چشم بر هم زدنی بیش نبود.
در آن هنگامه بود که زمان جامد شد، و فیض وجود از حرکت ایستاد، قلب ها از ضجه و فریاد لبریز گشت، گوش ها غرق در شیون، گویی محشر کبری به پا شده بود. نفس های قطع شده با بی تابی به هم می آمیخت. گویی همه فریاد شده بودند و تنها او بود که می رفت تا برای همیشه سکوت کند و جهانی را از فیض حضور خود محروم سازد. اما پیش از آن، چشمان خون آلود خود را نیمه باز به سوی آسمان گشود و زمزمه کرد:
«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله
فزت و رب الکعبه » و سپس در جوار جاویدان یار برای همیشه آرمید و…
پی نوشت ها:
1. منظور حضرت خزیمة بن ثابت انصاری بود.
2الی 8. نهج البلاغه، خطبه 181 / خطبه 25 / خطبه 27/ خطبه 34/ خطبه 29 / خطبه 102 / خطبه 119
9. عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام علی (ع)، ص 320
بر سرهای شهداء کربلا چه گذشت؟
بر سرهای شهداء کربلا چه گذشت؟
این که بر سرهای شهداء کربلا از آغاز که در کربلا از بدنهای مطهّر جدا شدند تا انجام که در خاک آرام گرفتند چه گذشت پرسشی است که این نوشتار در پی پاسخ به آن است.
سر پاک سیدالشهداء علیهالسلام
سر پاک امام را همان روزِ عاشورا، خولى بن يزيد و حُمَيد بن مسلم به سوى کوفه حرکت دادند. وقتی رسیدند دیر وقت بود و درِ کاخ بسته. خولی آن را به خانهاش بُرد و در زیر تَشتی پنهان کرد و داخل شد. همسرش از او پرسید: چه خبر؟ چه آوردهای؟ پاسخ داد: ثروت روزگار را آوردهام؛ این سر حسین است که اکنون در این خانه است. همسرش گفت: وای بر تو! مردم، طلا و نقره میآورند و تو سر فرزند پيامبر خدا را آوردهای؟! میگوید برخاستم و به سوی دیگر خانه رفتم نشستم و نگریستم. به خدا سوگند پیوسته به نوری که از آسمان تا تَشت می درخشید نگاه می کردم و پرندگانی سپید را که گرداگرد آن، بال می زدند را میدیدم. صبح که شد خولی سر را برای عبیدالله بن زیاد برد. (ر.ک به تاريخ طبری، 5/455، الكامل في التاريخ، 2/574)
گزارش هاى مشهور که نمونهای از آنها گذشت، حاكى از آن است كه علاوه بر سر مطهّر امام حسين عليهالسلام، سر ساير شهداى كربلا نيز از كوفه به شام فرستاده شد؛ اما دربارۀ مكان دفن آنها، گزارش معتبرى وجود ندارد. شیخ صدوق رحمهالله به نقل از دربانِ ابن زیاد می نویسد: هنگامی که سر امام حسين علیهالسلام را براى ابن زياد آوردند فرمان داد كه آن را جلويش در تشتى از طلا گذاشتند. او با چوب دستی اش شروع به زدن بر دندان هاى او كرد و میگفت: اى ابا عبد الله! زود پير شدى!
پیرمردی (گویا زیدبنارقم) که در جلسه حاضر بود گفت: دستْ نگهدار كه من ديدم پيامبر صلىاللهعليهوآله دهان بر جايى می نهاد كه تو چوب دستی ات را گذاشتهاى. (أمالی صدوق، ص229) یعنی من خودم دیدم که پیامبر این لب و دهان را میبوسید.
روز بعد، عمربنسعد دستور داد سر پاک امام را بر نیزهای زده در کوفه بگردانند. (ارشاد، 2/117) پس از آن زَحربنقیس را فرا خواند و به او دستور داد تا سر پاک حضرت و سرهای پاک دیگر را همراه خاندان محترم ایشان نزد یزید به شام ببرد. (همان، 2/118؛ تاریخ یعقوبی، 2/245)
زنانِ خاندان حسين عليه السلام را بر يزيد وارد كردند، در حالى كه سر، پيش رويش بود. فاطمه و سَكينه، دختران حسين عليهالسلام، گردن كشيدند تا سر را ببينند و يزيد مى كوشيد تا سر را از آنها پنهان كند؛ امّا هنگامى كه سر را ديدند، فرياد كشيدند. زنان يزيد نيز فرياد زدند و دختران معاويه فرياد و وِلوله كردند. (الكامل في التاريخ، 2/577)
يزيد بن ابى زياد میگوید: هنگامى كه سر حسين بن على عليهالسلام را براى يزيد آوردند، با سرِ چوب دستیاش به دندان حسين عليهالسلام میزد و می گفت: گمان نمیكردم كه ابا عبداللّه به اين سن رسيده باشد! او ادامه میدهد موى [سپيدِ] سر ايشان، از محاسنش كاملًا متمايز بود؛ زيرا محاسن خود را سياه رنگ كرده بود. (طبقات كبرى، طبقۀ پنجم، 1/488)
یزید به این جسارتها اکتفا نکرد و دستور داد سر پاک امام را سه روز در شهر دمشق بیاویزند. (ر.ک سير أعلام النبلاء، 3/319) علامه مجلسى با اشاره به اين گزارشها میگويد:
بدان كه از گزارشهاى گذشته، به دست میآيد كه سر امام حسين كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد و بدنهاى آدم و نوح و هود و صالح كه درودهاى خدا بر آنان باد در كنار امام على كه درودهاى خدا بر او باد دفن هستند. (بحار الأنوار، 100/251)
سرهای پاک شهدای دیگر
عمر بن سعد پس از آن که سر پاک امام را همان روز به کوفه فرستاد دستور داد سرهای پاک شهدای دیگر را نیز جدا کنند. (ارشاد، 2/113؛ ملهوف، ص189)
بعد از ظهر روز یازدهم محرم، عمر بن سعد دستور حرکت به سوی کوفه را صادر کرد. سپاه او سرها را به نیزه کردند و به کوفه بردند. تعداد آن را برخی هفتاد و برخی هفتاد و دو سر نوشتهاند. (تاریخ طبری، 5/456 و 467؛ ارشاد، 2/113)
طبری به نقل از ابومخنف مینویسد: قبيلۀ كِنده، سيزده سر آوردند كه رئيس آنها قيس بن اشعث بود. قبيلۀ هوازِن، بيست سر آوردند كه شمر بن ذى الجوشن رئيس آنها بود. قبيلۀ تميم، هفده سر و بنى اسد، شش سر و مَذحِج، هفت سر و بقیۀ لشكر، هفت سر آوردند كه هفتاد سر میشود.
روايات گوناگون درباره محلّ دفن سرِ سيّدالشهداء عليهالسلام
در این که سر پاک امام حسین عليهالسلام در کجا به خاک سپرده شد گزارشها هماهنگ نیستند و میتوان آنها را در پنج دسته قسمت کرد:
دسته اول، روایاتی که میگویند سر امام عليهالسلام در كنار قبر پدرش اميرمؤمنان عليهالسلام دفن شده است. بيشتر منابع معتبر روايى در اين دسته قرار دارند. (کافی، 4/571؛ کامل الزیارات، ص83-84؛ تهذيب الأحكام، 6/35)
در کافی به نقل از امام صادق علیهالسلام آمده است: «… هنگامى كه سرش را به شام بردند، يكى از وابستگان ما، آن را ربود و در كنار اميرمؤمنان عليهالسلام به خاك سپرد.»
علامه مجلسى با اشاره به اين گزارشها میگويد:
بدان كه از گزارشهاى گذشته، به دست میآيد كه سر امام حسين كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد و بدنهاى آدم و نوح و هود و صالح كه درودهاى خدا بر آنان باد در كنار امام على كه درودهاى خدا بر او باد دفن هستند. (بحار الأنوار، 100/251)
دسته دوم، گزارشهايى اند که میگویند سر سيّدالشهداء عليهالسلام به كربلا برگردانده و به جسد ايشان، ملحق شده است (أمالی صدوق، ص231؛ ملهوف، ص225؛ مقتل خوارزمی، 2/75). گفتنى است حديثى از اهل بيت عليهم السلام كه بر اين معنا دلالت داشته باشد، يافت نشد.
دسته سوم، گزارشهايى كه دلالت دارند كه سر مقدّس سيّدالشهداء عليهالسلام در دمشق، دفن شده است. (أنساب الأشراف، 3/419؛ ربيع الأبرار، 3/349؛ سير أعلام النبلاء، 3/316)
دسته چهارم، گزارش هايى كه دلالت دارند كه سر مقدّس امام عليهالسلام در مدينه و در قبرستان بقيع، دفن شده است. (سير أعلام النبلاء، 3/315؛ مقتل خوارزمی، 2/75؛ أنساب الأشراف، 3/417)
دسته پنجم، گزارش هايى كه از دفن سر امام عليهالسلام در مصر (قاهره) حكايت دارند. (معجم البلدان، 5/142؛ مثير الأحزان، ص107)
تأمّل در گزارشهاى ياد شده (نیز ر.ک به نگاهى نو به جريان عاشورا، ص 355، مقالۀ رأس الحسين و مقام هاى آن) نشان می دهد كه احتمال اوّل (دفن شدن سر مقدّس امام عليهالسلام در كنار قبر اميرمؤمنان عليهالسلام)، با عنايت به اين كه در منابع معتبر و از اهل بيت عليهم السلام نقل شده ارجح است، مگر اين كه ثابت شود علماى اماميّه، آن روايات را ديده و بر اساس دليل معتبرى كه در دست داشته اند، از آنها اعراض كردهاند، كه اثبات اين موضوع، مشكل به نظر میرسد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/82)
هر چند مكانى كه در باب الصغير دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گرديده، لااقل در مورد تعدادى از آنان قابل قبول است، ليكن دليل روايى يا تاريخى قاطع و روشنى بر اين انتساب، وجود ندارد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/83)
مَدفن سرهاى ديگر شهيدان كربلا
گزارش هاى مشهور که نمونهای از آنها گذشت، حاكى از آن است كه علاوه بر سر مطهّر امام حسين عليهالسلام، سر ساير شهداى كربلا نيز از كوفه به شام فرستاده شد؛ اما دربارۀ مكان دفن آنها، گزارش معتبرى وجود ندارد.
گفتنى است همانگونه که دیدید در گزارش وقايع مربوط به حاضر نمودن اهلبيت امام حسين عليه السلام در مجلس يزيد، تنها از سر مطهّر امام عليهالسلام سخن به ميان آمده و هيچ اشارهاى به سرهاى ساير شهداء نيست. مرحوم سيّد محسن امين در أعيان الشيعة میگويد:
بعد از سال 1321 هجرى قمرى، در آرامگاه مشهور به «باب الصغير» در دمشق، مقبرهاى را ديدم كه بر سر درِ آن، سنگى نصب بود و روى آن، اين نوشته بود: «اين جا محلّ دفن سرهاى عباس بن على و على اكبر بن حسين و حبيب بن مُظاهر است».
پس از دو سال، اين مقبره خراب و بازسازى شد و آن سنگ، برداشته شد و در داخل مقبره ضريحى ساختند و نامهاى بسيارى از شهيدان كربلا را بر آن نوشتند؛ اما حقيقت، اين است كه آن مقبره، بر حسب آنچه بر سر درِ آن بود، منسوب به آن سه سر شريف است و به گمان قوى، انتسابش به آن سرهاى شريف نيز صحيح است؛ چرا كه سرهاى شهيدان، پس از حمل شدن به دمشق و گردانده شدن در شهر و برآورده شدن هدف يزيد (داير بر پيروزى و زهر چشم گرفتن از مردم و خنک شدن دلش)، به ناچار بايستى در يكى از گورستان هاى شهر، دفن مى شدند كه از ميان آنها، اين سه سر، در آرامگاه باب الصغير، مدفون شدهاند و جاى دفنشان حفظ شده است و البته حقيقت را خدا مى داند. (أعيان الشيعة، 1/627)
بنابر اين، هر چند مكانى كه در باب الصغير دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گرديده، لااقل در مورد تعدادى از آنان قابل قبول است، ليكن دليل روايى يا تاريخى قاطع و روشنى بر اين انتساب، وجود ندارد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/83)
روش بر خورد با افراد کینه اي
روش برخورد با افراد کينه اي چگونه است؟
در مقابل فردی که کینهی شما را بهدل گرفته است، این راهکارها را امتحان کنید:
۱. عذرخواهی کنید
اگر واقعا کار اشتباهی کردهاید، مسئولیت آن را بهعهده بگیرید: اعتراف کنید اشتباه کردهاید، و برای جبران آن هر کاری میتوانید، بکنید. اگر فکر نمیکنید کار اشتباهی انجام داده باشید اما میدانید طرف مقابلتان اینطور فکر میکند، بگذارید بداند که متوجه دیدگاه متفاوتش هستید و البته از عمد باعث ایجاد مشکل موردنظر نشدهاید. اجازه دهید طرف مقابل بداند که از وضعیت پیشآمده متأسفید، حتی اگر فکر میکنید خطایی از شما سر نزده است.
۲. بپرسید برای بهترکردن اوضاع، چه کاری میتوانید بکنید
گاهی اوقات نیات خوب شما بههمراه عذرخواهی، کافی خواهد بود، اما خودتان را آماده کنید؛ ممکن است دوستتان، حتی پس از عذرخواهی، از اشتباهتان چشمپوشی نکند و راهی برای بدترکردن اوضاع پیدا کند.
۳. بپذیرید اگرچه کار اشتباهی کردهاید، احتمالا اوضاع آنقدر که فرد کینه ای وانمود میکند، مطلقا سیاهوسفید نیست. این چیزی نیست که بخواهید به طرف مقابلتان بگویید، اما حداقل میتواند به شما کمک کند، دیدگاه واقعبینانهتری دربارهی رفتارتان داشته باشید.
۴. بهتر است بهیاد داشته باشید کینه ای شدن آن فرد، احتمالا دلایل بسیاری دارد.
شاید اطرافیانش دائما از او انتقاد میکردهاند و او همچنان سعی دارد در برابر آن درد از خودش محافظت کند. شاید هم خواهر یا برادر کوچکترش هیچگاه سرزنش نمیشدهاند، درحالیکه او همیشه بهخاطر هرگونه سرپیچی از قوانین خانواده، مجازات میشده است. حتی بدتر از همه، شاید او را بهیاد خواهر یا برادر کوچکترش میاندازید و به همین خاطر، شما را مجازات میکند.
۵. بعد از عذرخواهی و دلیلآوردن برای دفاع از خودتان، مسئله را رها کنید.
اگر دائما تلاش کنید دیدگاهتان درمورد آن مسئله، مورد تأیید طرف مقابل قرار بگیرد، حس کینه را در او تقویت خواهید کرد. فرد کینه ای در بسیاری از موارد، درنهایت دست از کینهجویی برمیدارد.
گاهی اوقات این تغییرِ موضع با تغییر برخورد شما، سریعتر اتفاق میافتد. سعی کنید وانمود کنید از عصبانیت آن شخص اصلا نگران نیستید و ببینید چه اتفاقی میافتد. درمانگرانِ شناختیرفتاری بر این باورند که گاهی اوقات میتوانیم با وانمودکردن به درستی چیزی، وضعیت را تغییر دهیم.
۶. برخی مواقع ممکن است مجبور باشید از امیدواری برای تغییردادن شرایط دست بردارید
وقتی این اتفاق میافتد، ممکن است زمان ترک کار، قطع رفاقت یا حتی بههمزدن رابطه باشد. سعی کنید بهخاطر داشته باشید حتی اگر کینه، شخصی بهنظر برسد، اما فقط به شما مربوط نمیشود؛ چیزی در ذهن طرف مقابل وجود دارد که از آن اطلاعی ندارید و اصلا ارتباطی با شما ندارد. درنهایت، کینه به مشکلات شخص کینه ای برمیگردد، نه فردی که هدف کینهتوزی قرار میگیرد.
? مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
منظور از تسليم در برابر خدا چيست؟
منظور از تسليم در برابر خدا چيست؟
خداوند متعال ميفرمايد: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اْلإِسْلامِ دينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اْلآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ. هر كس جز اسلام (و تسليم در برابر فرمان حق،) آييني براي خود انتخاب كند از او پذيرفته نخواهد شد و او در آخرت از زيانكاران است.(1)
منظور از تسلیم، تسلیم در برابر اراده خداوند است. اراده خداوند شامل اراده تکوینی و اراده تشریعی میشود.
اراده تکوینی یعنی خواست الهی نسبت به یک اتفاق که در عالم به وقوع می پیوندد. اراده تکوینی خداوند از مراد تخطی پذیر نیست. یعنی به محض اینکه خداوند به اراده تکوینی چیزی را بخواهد محقق میشود. إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون. فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مىگويد: «موجود باش!»، آن نيز بىدرنگ موجود مىشود!(2) تسلیم در برابر این اراده یعنی رضایت به قضا و قدر الهی که به ظهور فضیلت صبر و بردباری در سختی ها و مشکلات منتهی میشود.
?اراده تشریعی یعنی خواست خداوند که باید توسط انسان تحقق پیدا کند و از طریق اوامر و نواهی الهی به او میرسد.
تسلیم در برابر این اراده به معنای انجام واجبات و ترک محرمات است و به ظهور فضیلت اطاعت و رسیدن به مقام عبادت منتهی میشود.
……………………..
(1) آل عمران، 85
(2) یس، 82
مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی