نفس های بهار
چمدان را بستم پشت کردم به زمستان تا خلق کنم بهار را و با
تمام نفس هایم زندگی را نفس بکشم..
به راه افتادم هوا سرد بود.
باد یخ زده از هر سو هجوم می آورد
شهر بوی غربت می داد
مصمم شدم برای ادامه ی مسیر
من باید شهری را پیدا کنم سرشار از آشنایی .
تا لمس کنم طراوت زمان را.
رد می شدم از کوچه های پیچ در پیچ
در راه بنفشه را دیدم که خواب بود و گلفروش بیداریش را تمنا می کرد
خستگی تاب زانو هایم را گرفت
پناه بردم به تخته سنگی که پنهام داد.
خیره شدم به رهگذران قدم هایشان بوی هول و هراس
می داد.
انگار هنوز مسیر طولانی پیش رویم بود
غروب شده بود سردی هوا استخوان هایم را می لرزاند
رسیدم به یک درب چوبی
آرام در را باز کردم
چشمانم از خوشحالی برق زد
پدرم را دیدم به رسم ادب خم شده بود و با آب از شمعدانهای ها پذیرایی می کرد
به اتاق بچگی ام پناه بردم
جایی که قد کشیدم جایی که لطافت کودکی را لمس کردم .
روزها آغشته به قرن پشت هم می گذشت .
هنوز هم زمستان بود
دیدم که غم از خانه ی پدرم چکه می کند
نمناکی هوا و اشک مادرم
سنگینی عمیقی را بر قلبم فرود می آورد
در یکی از همین روزها قاب عکس میخ کوب شده به دیوار
مرا بهت زده کرد او نیز به من خیره شده بود.
سال ها چشم در چشم ماندیم
با اشک از هم پذیرایی کردیم
در گذشته دویدم خندیدم
سرشار از کودکی شدم
فردای آن روز تصمیم گرفتم برگردم
جایی که اولین بار چمدان بسته بودم .
برگشتم ولی مخروبه ی دیدم
که سر تا قامتش گرد بود و خاک
مظلومانه هنوز ایستاده بود
نزدیک تر رفتم
عشق را دیدم که داشت دست و پا می زد
هنوز نفس داشت
پیشش ماندم تا احیا شود
تا خلق کنیم سر سبزترین زمان ها را
فردا که بیدار شدم خورشید عشق می پاشید
و بهار خانه ی ما را محاصره کرده بود
#سارا ناصری