غریبانه ترین غروب!
غریبانه ترین غروب!
پدید آورنده : خدامراد سلیمیان ، صفحه 10
غریبانه ترین غروب، غروب پرتوآفرین مردانی است که در دشت وسیع هستی طلوع می کنند و بی آن که دیگران به عظمت وجود ایشان پی برند، بساط نور خویش جمع کرده و به دیار ابدی می شتابند.
غروب، برای کسانی که تن به حرارت خورشید ساییده و دیده در اشعه آن گرفته اند، همواره غم انگیز است. اما برای کسانی که چون خفاش در پس سیاهی خودخواهی، چشم انتظار هجرت خورشیدند، شادی آفرین است.
در آن غروب، این خورشید بود که غمناک ترین شیوه رفتن را در تاریخ ثبت می کرد. چه این که مردمان بر او جز رسم بی وفایی روا نداشتند. او با این که می رفت تا از مدار زمینیان خارج شده، طواف عرش آغاز کند، باز در غم فرشیان می سوخت.
در آن غروب، هیچ نشانی از جنبش، حیات و زندگی نبود، زمان نیز از بیهودگی مردم خسته شده و توان حرکت نداشت و در انتظار سکوتی ابدی بود. مردم نیز با لب های خشکیده و چهره های غم بار و غبارگرفته، هر یک در پی آن بودند تا پیش از غروب آفتاب، خود را به خانه رسانند. تا شاید طلوعی دیگر را نظاره گر باشند. چشم انداز دیدگان، جز سکوتی مرگبار نبود، گویی مردمان از همدیگر با اضطراب و وحشت فرار می کنند، در پنهانی قدم می زدند. همه در این اندیشه بودند که سخنان آن پیر در این اواخر بوی غروب می داد.
کلام او با قبل بسیار متفاوت بود، دیگر از آن ملامت ها خبری نبود، آن طوفان های سهمگین به نسیمی آرام مبدل شده بود که تنها نوازشگر یتیم بچگان کوفه بود و بس.
گویا همین هفته قبل بود که در میانه روز مردم را جمع کرده بر فراز منبری از سنگ خطبه ای ایراد کرد.
او را می دیدی با این که بیش از شصت پاییز از عمرش گذشته بود، ولی همچنان با طراوت و سرسبز روح بلند او قله نشین کوه معرفت بود.
بیان رسای او آبشار بلندی را می ماند که همچنان جمعیت را می شکافت و به پهنه دل ها فرود می آمد و خبر از واقعه ای دردناک می داد…
… بعد از سفارش مردم به تقوا با آه سردی که از عمق جان کشید، نسیم آسا گوشه ای از پرده اسرار باطن را کنار زده چنین فرمود: «کجا هستید برادران من! همان ها که سواره به راه می افتادند و در راه حق قدم برمی دارند، کجاست عمار؟ در حالی که اشک در چشمانش حلقه می زد ادامه داد، کجاست ابن تیهان؟ و کجاست ذوالشهادتین (1) ؟ و کجایند کسانی که پیمان جانبازی بستند و سرهای آن ها برای ستمگران فرستاده شد؟!» به اینجا که رسید بغض گلوی او را فشرد. اشک از دیدگانش جاری شد. دستان مبارک به محاسن شریف زد و بسیار گریست. آن گاه در حالی که سخن گفتن برای او بسیار سخت بود ادامه داد: «آه برادرانم آنانی که قرآن تلاوت می کردند و به کار می بستند، در فرایض دقت می کردند و به پا می داشتند، سنت ها را زنده می کردند و بدعت ها را از بین می برند، دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و صمیمانه از او پیروی می کردند.» در این هنگام بود که مردم به همدیگر نگاهی کردند و سر به زیر انداخته شرمساری خود را پنهان می نمودند.
سپس با صدای بلند فریاد زد: «بندگان خدا جهاد… جهاد…. آگاه باشید من امروز لشگر به سوی اردوگاه حرکت می دهم، آن کس که اراده کرده به سوی خدا کوچ کند همراه ما خارج شود.» (2)
با اتمام کلام او، مردم پراکنده شده، عده ای رفتند تا آماده کارزار شوند و عده ای همچنان سر بر زانوی تامل داشتند، آنان با شنیدن این سخنان چیز دیگری یافتند و آن هم غروب و کوچ بود. کوچی که آن پیر سال ها در انتظارش روزشماری می کرد، از آن زمانی که مرادش به دیدار حق شتافت و او که تنها در میان دنیاپرستان، ضامن حیات نهالی بود که آن پیرمراد غرس کرده بود. تا آن هنگام که یادگار آن باغبان نخستین را به فراق و سوگ نشست و همواره تنها مرهم همه این زخم ها بقای آن نهال بود.
او که سیمای نورانی اش سرشار از آثار جراحت جنگ هاست، زیر لب می گوید: «.. بار الها! از بس نصیحت کردم و اندرز دادم آنان را خسته و ناراحت ساختم، آنان نیز مرا خسته کردند، من آنان را ملول، آنان نیز مرا رنجیده خاطر ساختند. به جای اینها افرادی بهتر به من مرحمت کن و به جای من بدتر از من بر آن ها مسلط کن. خداوندا! دل های آنان را آب کن. همان طوری که نمک در آب حل می شود…» (3)
اما دریغ که زمانه گوش مردم را کر و چشمشان را کور کرده بود. چه رنج ها که نمی برد آن زمانی که بهانه جویی تنها جوابی بود که می شنید. هنوز گوش جان، زمزمه های همراه با سوز او را فراموش نکرده است که فرمود: «شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند این حقیقت دل را می میراند و غم و اندوه می آفریند که آن ها در مسیر باطل خود چنین متحدند و شما در راه حق این چنین پراکنده و متفرق؟! روی شما زشت باد و همواره غم و غصه قرینتان باد… هرگاه در ایام تابستان فرمان حرکت به سوی دشمن دادم گفتید: اندکی ما را مهلت ده تا سوز گرما فرو نشیند و اگر در سرمای زمستان این دستور را به شما دادم گفتید: اکنون هوا بسیار سرد است، بگذار سوز سرما آرام گیرد! همه این ها بهانه برای فرار از سرما و گرما بود! شما که از سرما و گرما وحشت دارید و فرار می کنید به خدا سوگند از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد ای کسانی که به مردان می مانید ولی مرد نیستید… چقدر دوست داشتم که هرگز شما را نمی دیدم و نمی شناختم… خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید و سینه مرا مملو از خشم نمودید و کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.» (4)
این لحظات سنگین به یاد می آورد که روزهایی را این کوه استقامت و صبر زبان به شکوه و نفرین گشوده فرمود: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم (5) چه دردی دارید؟ دوای شما چیست؟ طب شما کدام است؟» (6)
با این همه، طبیبی دلسوز بود و در هر فرصت مناسب مردم را از آشوب ها برحذر داشته و می فرمود: «… فتنه هایی هست همچون پاره های شب که هیچ کس نمی تواند در برابر آن بپا خیزد…» (7) اما هر چه او بیش تر می گفت; آنان کمتر گوش می دادند. تا زمانی که بی توجهی آنان را می دید از روی خشم می فرمود: «شما را چه می شود؟ مگر لال هستید؟ چرا سخن نمی گویید؟» (8)
زمان، آن چنان مبهوت حادثه بود که گویی فراموش کرده بود بگذرد، همه جا خاموش بود و بی صدا، تاریک بود و وحشتناک و پر اضطراب. همه در خواب بودند و ظلمت تنها چراغ روشن، در خانه دختر می سوخت، و دختر را هم بی خوابی پدر بی تاب کرده بود. پدر را می دید که همواره بیرون می رود و به آسمان نظر می افکند، دست به محاسن می کشد و کلماتی را زمزمه می کند. هر لحظه که می گذشت نورانیت سیمای او برافروخته تر می شد، کم کم زردی چهره با سرخی اضطراب درهم می آمیخت و نشان از پایان انتظار می داد. کم کم خود را آماده می کرد تا برای آخرین بار، در بین خاکیان پذیرای افلاکیان باشد که «انا انزلناه فی لیلة القدر…»
لیلة القدر از فراز جایگاه بلند خود به جهان رخ نمود تا سال جدیدی را در زندگی اسلام به مردم اعلام کند.
«گردش سپهر به شیوه رفتار نخستین خود بازگشت تا با روان و خرد و عاطفه، برای زادروز دیگری از زایش روشنایی، به همه بشر تحیت و خجسته باد گوید.
هنوز آن روز مبارک از ماه رمضان، گونه خود را به رنگ شفق گلگون نکرده بود و هنوز تیرگی «غسق » را در صحنه افق خود به مشایعت نرفته بود و بالاخره، هنوز شب آن روز، سحر لیلة القدر را نزائیده بود» (9) که…
او با قدم هایی کوتاه ولی مطمئن راه خانه تا مسجد را پیمود، خوب می دانست که آخرین لحظات فراق است که سپری می شود، و ماندگار.
زحمت صحبت با خاکیان تا چندی دیگر به عیش وصال افلاکیان می انجامد. قدم های او به رفتن، زبانش به ذکر، دل در شوق دیدار یار بود، تا این که به مسجد رسید، مسجد تاریک بود و خاموش. عده ای در نماز و عده ای هم در خواب آرام گرفته بودند. قدم از صحن به شبستان مسجد نهاد، خفتگان بودند که یکی پس از دیگری با ترنم «الصلاة » او بیدار می شدند…
در میان تاریکی چشمانی ناپاک و خون گرفته، نگاه او را ربود، غریبه ای غبارآلود، اما، نه، غریبه غریبه هم نبود، قبلا او را زیاد دیده بود…
تا این که وارد محراب شد. مشغول نافله شد، آن شب نمازگزاران بیش از همیشه بودند; چرا که ندای اذان او به همه خانه های کوفه سرکشیده بود.
مردم یکی پس از دیگری مهیای نماز شدند، صف ها مرتب شد، آن غریبه به زحمت خود را در صف اول پشت سر امام جای داد…
… و اینک مردم در میانه محراب شاهد شق القمری دوباره بودند…
گرچه از جهش برق شمشیر تا فرود تقدیر، دیری نپایید، ولی روزگارانی دراز در مقابل آن، چشم بر هم زدنی بیش نبود.
در آن هنگامه بود که زمان جامد شد، و فیض وجود از حرکت ایستاد، قلب ها از ضجه و فریاد لبریز گشت، گوش ها غرق در شیون، گویی محشر کبری به پا شده بود. نفس های قطع شده با بی تابی به هم می آمیخت. گویی همه فریاد شده بودند و تنها او بود که می رفت تا برای همیشه سکوت کند و جهانی را از فیض حضور خود محروم سازد. اما پیش از آن، چشمان خون آلود خود را نیمه باز به سوی آسمان گشود و زمزمه کرد:
«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله
فزت و رب الکعبه » و سپس در جوار جاویدان یار برای همیشه آرمید و…
پی نوشت ها:
1. منظور حضرت خزیمة بن ثابت انصاری بود.
2الی 8. نهج البلاغه، خطبه 181 / خطبه 25 / خطبه 27/ خطبه 34/ خطبه 29 / خطبه 102 / خطبه 119
9. عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام علی (ع)، ص 320
بر سرهای شهداء کربلا چه گذشت؟
بر سرهای شهداء کربلا چه گذشت؟
این که بر سرهای شهداء کربلا از آغاز که در کربلا از بدنهای مطهّر جدا شدند تا انجام که در خاک آرام گرفتند چه گذشت پرسشی است که این نوشتار در پی پاسخ به آن است.
سر پاک سیدالشهداء علیهالسلام
سر پاک امام را همان روزِ عاشورا، خولى بن يزيد و حُمَيد بن مسلم به سوى کوفه حرکت دادند. وقتی رسیدند دیر وقت بود و درِ کاخ بسته. خولی آن را به خانهاش بُرد و در زیر تَشتی پنهان کرد و داخل شد. همسرش از او پرسید: چه خبر؟ چه آوردهای؟ پاسخ داد: ثروت روزگار را آوردهام؛ این سر حسین است که اکنون در این خانه است. همسرش گفت: وای بر تو! مردم، طلا و نقره میآورند و تو سر فرزند پيامبر خدا را آوردهای؟! میگوید برخاستم و به سوی دیگر خانه رفتم نشستم و نگریستم. به خدا سوگند پیوسته به نوری که از آسمان تا تَشت می درخشید نگاه می کردم و پرندگانی سپید را که گرداگرد آن، بال می زدند را میدیدم. صبح که شد خولی سر را برای عبیدالله بن زیاد برد. (ر.ک به تاريخ طبری، 5/455، الكامل في التاريخ، 2/574)
گزارش هاى مشهور که نمونهای از آنها گذشت، حاكى از آن است كه علاوه بر سر مطهّر امام حسين عليهالسلام، سر ساير شهداى كربلا نيز از كوفه به شام فرستاده شد؛ اما دربارۀ مكان دفن آنها، گزارش معتبرى وجود ندارد. شیخ صدوق رحمهالله به نقل از دربانِ ابن زیاد می نویسد: هنگامی که سر امام حسين علیهالسلام را براى ابن زياد آوردند فرمان داد كه آن را جلويش در تشتى از طلا گذاشتند. او با چوب دستی اش شروع به زدن بر دندان هاى او كرد و میگفت: اى ابا عبد الله! زود پير شدى!
پیرمردی (گویا زیدبنارقم) که در جلسه حاضر بود گفت: دستْ نگهدار كه من ديدم پيامبر صلىاللهعليهوآله دهان بر جايى می نهاد كه تو چوب دستی ات را گذاشتهاى. (أمالی صدوق، ص229) یعنی من خودم دیدم که پیامبر این لب و دهان را میبوسید.
روز بعد، عمربنسعد دستور داد سر پاک امام را بر نیزهای زده در کوفه بگردانند. (ارشاد، 2/117) پس از آن زَحربنقیس را فرا خواند و به او دستور داد تا سر پاک حضرت و سرهای پاک دیگر را همراه خاندان محترم ایشان نزد یزید به شام ببرد. (همان، 2/118؛ تاریخ یعقوبی، 2/245)
زنانِ خاندان حسين عليه السلام را بر يزيد وارد كردند، در حالى كه سر، پيش رويش بود. فاطمه و سَكينه، دختران حسين عليهالسلام، گردن كشيدند تا سر را ببينند و يزيد مى كوشيد تا سر را از آنها پنهان كند؛ امّا هنگامى كه سر را ديدند، فرياد كشيدند. زنان يزيد نيز فرياد زدند و دختران معاويه فرياد و وِلوله كردند. (الكامل في التاريخ، 2/577)
يزيد بن ابى زياد میگوید: هنگامى كه سر حسين بن على عليهالسلام را براى يزيد آوردند، با سرِ چوب دستیاش به دندان حسين عليهالسلام میزد و می گفت: گمان نمیكردم كه ابا عبداللّه به اين سن رسيده باشد! او ادامه میدهد موى [سپيدِ] سر ايشان، از محاسنش كاملًا متمايز بود؛ زيرا محاسن خود را سياه رنگ كرده بود. (طبقات كبرى، طبقۀ پنجم، 1/488)
یزید به این جسارتها اکتفا نکرد و دستور داد سر پاک امام را سه روز در شهر دمشق بیاویزند. (ر.ک سير أعلام النبلاء، 3/319) علامه مجلسى با اشاره به اين گزارشها میگويد:
بدان كه از گزارشهاى گذشته، به دست میآيد كه سر امام حسين كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد و بدنهاى آدم و نوح و هود و صالح كه درودهاى خدا بر آنان باد در كنار امام على كه درودهاى خدا بر او باد دفن هستند. (بحار الأنوار، 100/251)
سرهای پاک شهدای دیگر
عمر بن سعد پس از آن که سر پاک امام را همان روز به کوفه فرستاد دستور داد سرهای پاک شهدای دیگر را نیز جدا کنند. (ارشاد، 2/113؛ ملهوف، ص189)
بعد از ظهر روز یازدهم محرم، عمر بن سعد دستور حرکت به سوی کوفه را صادر کرد. سپاه او سرها را به نیزه کردند و به کوفه بردند. تعداد آن را برخی هفتاد و برخی هفتاد و دو سر نوشتهاند. (تاریخ طبری، 5/456 و 467؛ ارشاد، 2/113)
طبری به نقل از ابومخنف مینویسد: قبيلۀ كِنده، سيزده سر آوردند كه رئيس آنها قيس بن اشعث بود. قبيلۀ هوازِن، بيست سر آوردند كه شمر بن ذى الجوشن رئيس آنها بود. قبيلۀ تميم، هفده سر و بنى اسد، شش سر و مَذحِج، هفت سر و بقیۀ لشكر، هفت سر آوردند كه هفتاد سر میشود.
روايات گوناگون درباره محلّ دفن سرِ سيّدالشهداء عليهالسلام
در این که سر پاک امام حسین عليهالسلام در کجا به خاک سپرده شد گزارشها هماهنگ نیستند و میتوان آنها را در پنج دسته قسمت کرد:
دسته اول، روایاتی که میگویند سر امام عليهالسلام در كنار قبر پدرش اميرمؤمنان عليهالسلام دفن شده است. بيشتر منابع معتبر روايى در اين دسته قرار دارند. (کافی، 4/571؛ کامل الزیارات، ص83-84؛ تهذيب الأحكام، 6/35)
در کافی به نقل از امام صادق علیهالسلام آمده است: «… هنگامى كه سرش را به شام بردند، يكى از وابستگان ما، آن را ربود و در كنار اميرمؤمنان عليهالسلام به خاك سپرد.»
علامه مجلسى با اشاره به اين گزارشها میگويد:
بدان كه از گزارشهاى گذشته، به دست میآيد كه سر امام حسين كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد و بدنهاى آدم و نوح و هود و صالح كه درودهاى خدا بر آنان باد در كنار امام على كه درودهاى خدا بر او باد دفن هستند. (بحار الأنوار، 100/251)
دسته دوم، گزارشهايى اند که میگویند سر سيّدالشهداء عليهالسلام به كربلا برگردانده و به جسد ايشان، ملحق شده است (أمالی صدوق، ص231؛ ملهوف، ص225؛ مقتل خوارزمی، 2/75). گفتنى است حديثى از اهل بيت عليهم السلام كه بر اين معنا دلالت داشته باشد، يافت نشد.
دسته سوم، گزارشهايى كه دلالت دارند كه سر مقدّس سيّدالشهداء عليهالسلام در دمشق، دفن شده است. (أنساب الأشراف، 3/419؛ ربيع الأبرار، 3/349؛ سير أعلام النبلاء، 3/316)
دسته چهارم، گزارش هايى كه دلالت دارند كه سر مقدّس امام عليهالسلام در مدينه و در قبرستان بقيع، دفن شده است. (سير أعلام النبلاء، 3/315؛ مقتل خوارزمی، 2/75؛ أنساب الأشراف، 3/417)
دسته پنجم، گزارش هايى كه از دفن سر امام عليهالسلام در مصر (قاهره) حكايت دارند. (معجم البلدان، 5/142؛ مثير الأحزان، ص107)
تأمّل در گزارشهاى ياد شده (نیز ر.ک به نگاهى نو به جريان عاشورا، ص 355، مقالۀ رأس الحسين و مقام هاى آن) نشان می دهد كه احتمال اوّل (دفن شدن سر مقدّس امام عليهالسلام در كنار قبر اميرمؤمنان عليهالسلام)، با عنايت به اين كه در منابع معتبر و از اهل بيت عليهم السلام نقل شده ارجح است، مگر اين كه ثابت شود علماى اماميّه، آن روايات را ديده و بر اساس دليل معتبرى كه در دست داشته اند، از آنها اعراض كردهاند، كه اثبات اين موضوع، مشكل به نظر میرسد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/82)
هر چند مكانى كه در باب الصغير دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گرديده، لااقل در مورد تعدادى از آنان قابل قبول است، ليكن دليل روايى يا تاريخى قاطع و روشنى بر اين انتساب، وجود ندارد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/83)
مَدفن سرهاى ديگر شهيدان كربلا
گزارش هاى مشهور که نمونهای از آنها گذشت، حاكى از آن است كه علاوه بر سر مطهّر امام حسين عليهالسلام، سر ساير شهداى كربلا نيز از كوفه به شام فرستاده شد؛ اما دربارۀ مكان دفن آنها، گزارش معتبرى وجود ندارد.
گفتنى است همانگونه که دیدید در گزارش وقايع مربوط به حاضر نمودن اهلبيت امام حسين عليه السلام در مجلس يزيد، تنها از سر مطهّر امام عليهالسلام سخن به ميان آمده و هيچ اشارهاى به سرهاى ساير شهداء نيست. مرحوم سيّد محسن امين در أعيان الشيعة میگويد:
بعد از سال 1321 هجرى قمرى، در آرامگاه مشهور به «باب الصغير» در دمشق، مقبرهاى را ديدم كه بر سر درِ آن، سنگى نصب بود و روى آن، اين نوشته بود: «اين جا محلّ دفن سرهاى عباس بن على و على اكبر بن حسين و حبيب بن مُظاهر است».
پس از دو سال، اين مقبره خراب و بازسازى شد و آن سنگ، برداشته شد و در داخل مقبره ضريحى ساختند و نامهاى بسيارى از شهيدان كربلا را بر آن نوشتند؛ اما حقيقت، اين است كه آن مقبره، بر حسب آنچه بر سر درِ آن بود، منسوب به آن سه سر شريف است و به گمان قوى، انتسابش به آن سرهاى شريف نيز صحيح است؛ چرا كه سرهاى شهيدان، پس از حمل شدن به دمشق و گردانده شدن در شهر و برآورده شدن هدف يزيد (داير بر پيروزى و زهر چشم گرفتن از مردم و خنک شدن دلش)، به ناچار بايستى در يكى از گورستان هاى شهر، دفن مى شدند كه از ميان آنها، اين سه سر، در آرامگاه باب الصغير، مدفون شدهاند و جاى دفنشان حفظ شده است و البته حقيقت را خدا مى داند. (أعيان الشيعة، 1/627)
بنابر اين، هر چند مكانى كه در باب الصغير دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گرديده، لااقل در مورد تعدادى از آنان قابل قبول است، ليكن دليل روايى يا تاريخى قاطع و روشنى بر اين انتساب، وجود ندارد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/83)
روش بر خورد با افراد کینه اي
روش برخورد با افراد کينه اي چگونه است؟
در مقابل فردی که کینهی شما را بهدل گرفته است، این راهکارها را امتحان کنید:
۱. عذرخواهی کنید
اگر واقعا کار اشتباهی کردهاید، مسئولیت آن را بهعهده بگیرید: اعتراف کنید اشتباه کردهاید، و برای جبران آن هر کاری میتوانید، بکنید. اگر فکر نمیکنید کار اشتباهی انجام داده باشید اما میدانید طرف مقابلتان اینطور فکر میکند، بگذارید بداند که متوجه دیدگاه متفاوتش هستید و البته از عمد باعث ایجاد مشکل موردنظر نشدهاید. اجازه دهید طرف مقابل بداند که از وضعیت پیشآمده متأسفید، حتی اگر فکر میکنید خطایی از شما سر نزده است.
۲. بپرسید برای بهترکردن اوضاع، چه کاری میتوانید بکنید
گاهی اوقات نیات خوب شما بههمراه عذرخواهی، کافی خواهد بود، اما خودتان را آماده کنید؛ ممکن است دوستتان، حتی پس از عذرخواهی، از اشتباهتان چشمپوشی نکند و راهی برای بدترکردن اوضاع پیدا کند.
۳. بپذیرید اگرچه کار اشتباهی کردهاید، احتمالا اوضاع آنقدر که فرد کینه ای وانمود میکند، مطلقا سیاهوسفید نیست. این چیزی نیست که بخواهید به طرف مقابلتان بگویید، اما حداقل میتواند به شما کمک کند، دیدگاه واقعبینانهتری دربارهی رفتارتان داشته باشید.
۴. بهتر است بهیاد داشته باشید کینه ای شدن آن فرد، احتمالا دلایل بسیاری دارد.
شاید اطرافیانش دائما از او انتقاد میکردهاند و او همچنان سعی دارد در برابر آن درد از خودش محافظت کند. شاید هم خواهر یا برادر کوچکترش هیچگاه سرزنش نمیشدهاند، درحالیکه او همیشه بهخاطر هرگونه سرپیچی از قوانین خانواده، مجازات میشده است. حتی بدتر از همه، شاید او را بهیاد خواهر یا برادر کوچکترش میاندازید و به همین خاطر، شما را مجازات میکند.
۵. بعد از عذرخواهی و دلیلآوردن برای دفاع از خودتان، مسئله را رها کنید.
اگر دائما تلاش کنید دیدگاهتان درمورد آن مسئله، مورد تأیید طرف مقابل قرار بگیرد، حس کینه را در او تقویت خواهید کرد. فرد کینه ای در بسیاری از موارد، درنهایت دست از کینهجویی برمیدارد.
گاهی اوقات این تغییرِ موضع با تغییر برخورد شما، سریعتر اتفاق میافتد. سعی کنید وانمود کنید از عصبانیت آن شخص اصلا نگران نیستید و ببینید چه اتفاقی میافتد. درمانگرانِ شناختیرفتاری بر این باورند که گاهی اوقات میتوانیم با وانمودکردن به درستی چیزی، وضعیت را تغییر دهیم.
۶. برخی مواقع ممکن است مجبور باشید از امیدواری برای تغییردادن شرایط دست بردارید
وقتی این اتفاق میافتد، ممکن است زمان ترک کار، قطع رفاقت یا حتی بههمزدن رابطه باشد. سعی کنید بهخاطر داشته باشید حتی اگر کینه، شخصی بهنظر برسد، اما فقط به شما مربوط نمیشود؛ چیزی در ذهن طرف مقابل وجود دارد که از آن اطلاعی ندارید و اصلا ارتباطی با شما ندارد. درنهایت، کینه به مشکلات شخص کینه ای برمیگردد، نه فردی که هدف کینهتوزی قرار میگیرد.
? مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
منظور از تسليم در برابر خدا چيست؟
منظور از تسليم در برابر خدا چيست؟
خداوند متعال ميفرمايد: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اْلإِسْلامِ دينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اْلآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ. هر كس جز اسلام (و تسليم در برابر فرمان حق،) آييني براي خود انتخاب كند از او پذيرفته نخواهد شد و او در آخرت از زيانكاران است.(1)
منظور از تسلیم، تسلیم در برابر اراده خداوند است. اراده خداوند شامل اراده تکوینی و اراده تشریعی میشود.
اراده تکوینی یعنی خواست الهی نسبت به یک اتفاق که در عالم به وقوع می پیوندد. اراده تکوینی خداوند از مراد تخطی پذیر نیست. یعنی به محض اینکه خداوند به اراده تکوینی چیزی را بخواهد محقق میشود. إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون. فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مىگويد: «موجود باش!»، آن نيز بىدرنگ موجود مىشود!(2) تسلیم در برابر این اراده یعنی رضایت به قضا و قدر الهی که به ظهور فضیلت صبر و بردباری در سختی ها و مشکلات منتهی میشود.
?اراده تشریعی یعنی خواست خداوند که باید توسط انسان تحقق پیدا کند و از طریق اوامر و نواهی الهی به او میرسد.
تسلیم در برابر این اراده به معنای انجام واجبات و ترک محرمات است و به ظهور فضیلت اطاعت و رسیدن به مقام عبادت منتهی میشود.
……………………..
(1) آل عمران، 85
(2) یس، 82
مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
غبطه شهدا به مقام حضرت عباس(ع)
غبطه شهدا به مقام حضرت عباس(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
اولین باری که در اسلام کلمه «اولیا» به کار گرفته شد در قرآن مجید ـ سوره مبارکه یونس ـ بود، و پس از قرآن ائمه طاهرین در دعاهایی که ازخود به جا گذاشتند این کلمه را وارد دعاها کردند. لغت «اولیا» جمع است، مفرد آن «ولی» است، اما به خاطر گستردگی زبان عرب معانی متعددی دارد، یک معنایش ـ منظور من در بحث امشب همین معناست ـ محبت، علاقه، ارتباط قلبی و عشق است.
صدها بار این کلمه را در قطعه زیارت شهدای کربلا خواندید، «السلام علیکم یا اولیا الله و احبائه» علاقمندان دوستداران و عاشقان خدا یکی از برجستهترین چهرههای اولیا الهی یقیناً از زمان آدم تا قیامت قمر بنیهاشم است.
اگر ما این کلمه جمع اولیا را مفرد کنیم و به ایشان خطاب کنیم، میشود: «السلام علیک یا ولی الله»، قرآن مجید هم که به صورت جمع آورده جدای از الله نیاورده، این به چه معناست که از نظر جملهبندی کلمه ولی بدون فاصله، ارتباط با الله دارد؟ بین ولی و بین الله چیزی در وسط نیست، حجابی نیست، مانعی نیست. به صورت جمع نیز همینگونه است؛ اولیا الله که حالا اعرابش بر اثر ادات عربی مفتوح است، مکسور میشود، بدون ادات عربی هم مرفوع است اولیا الله.
اینها که علاقمند به خداوند بودند و هستند و شدت ظهور علاقهشان هم در همین دنیا آشکار شد نه بعد از مرگشان، در سوره مبارکه بقره میخوانیم «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه(بقره، 165)»، این متن قرآن است یعنی اینها عشق را به پروردگار در کشور قلبشان اصل قرار دادند و هر محبتی که به خدا بیارزد آن را زیرمجموعه «محبت الله» قرار دادند.
عشق خدا و قمر بنیهاشم در دل امیرالمؤمنین
یک بار قمر بنیهاشم چهار سالش بود روی دامن امیرالمؤمنین نشسته بود، به پدر عرض کرد اجازه یک پرسش دارم؟ فرمود: بله، عرض کرد: بابا من را دوست دارید؟ میخواست با پدرش بحث علمی کند، فرمود: دوستت دارم. گفت: شما چند تا دل دارید؟ فرمود: یک دانه، هر انسانی یک قلب دارد. گفت: پدر این قلب که خانه خداست چرا غیرخدا را در او راه دادی؟ یک قلب که جای غیرخدا نمیتواند باشد، خدا این قلب را برای خودش ساخته.
امیرالمؤمنین به او جواب داد: پسرم دل من یک دانه دل است، غرق محبت خداست و من تو را برای خدا دوست دارم، یعنی باز محبت من یک محبت است، گر چه حالا به صورت دو تا چراغ باشد به صورت چهار تا چراغ باشد. یک دانه نور است، نور الله است ولی جلوه در چراغهای متعدد دارد؛ زهرا را، حسنم را، حسینم را، زینبم را، تو را همه را به خاطر خدا دوست دارم.
این یک حقیقت است؛ محبت من مثل همین نوری که الان ما میبینیم، یک نور است ولی تجلی در دویست تا لامپ دارد. ما نمیتوانیم اثبات بکنیم که نور این لامپ با نور آن لامپ از نظر ماهیت فرق دارد بلکه یک نور است، لذا ما این نور حقیقی را چه در عالم ماده، چه در عالم معنا نمیتوانیم تثنیه کنیم، بگوییم نورین، دو تا نور است، ما یک نور بیشتر نداریم.
در عالم معنا الله «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض(نور، 35)» یک نور است، در عالم منظومه شمسی هم فعلاً برای ما که اهل منظومه هستیم و در یک سیاره زندگی میکنیم یک دانه نور است، نور خورشید. ممکن است بگویید ماه هم شب نور دارد، ماه یک کره صددرصد تاریک است مثل کره زمین، این نوری که در کره ماه است انعکاس نور خورشید است، از خودش نیست دو تا نور نیست، نور ندارد. پس نور در عالم ماده یک نور است در عالم ملکوت هم یک نور است همین یک دانه نور تقسیم به چراغهای متعدد میشود. این نور محبت امیرالمؤمنین از چند تا چراغ در قلبش تجلی کرده، محبت به قمر بنیهاشم محبت به خداست که برایش توضیح داد.
زیبایی بینهایت
این به قول قرآن مجید «اشد حبا» عشق شدید به خدا را اینها از کجا کسب کردند، از کجا آوردند؟ عشق یک ماده عنصری نیست که من بروم پیش کسی بگویم این عشق را در قلب من تزریق کن. امام صادق(ع) میفرماید: عشق هیچ وقت مرحله اول نیست یعنی در جا ظهور نمیکند در دل، نوبت اول نیست و نوبت اول هم ندارد. عشق مرحله بعد از معرفت است یعنی امام صادق میفرماید: اینهایی که از طریق قرآن کریم یا تعلیمات انبیا و ائمه طاهرین در حد ظرفیت خودشان خدا را شناختند و با عقلشان حس کردند، با قلبشان هم لمس کردند که وجود مقدس او زیبای بینهایت است، زشتی در هیچ مرحله اندک در او وجود ندارد، همه جمال است. کسی میخواهد که با خیال راحت و با نیروی ذهنی قوی و درک بالا این هزار اسم خدا را در جوشن کبیر بفهمد آن وقت میفهمد که او زیبای بینهایت است، زیبایی عامل عشق است وگرنه چیزی را که آدم نشناسد محال است عاشقش بشود.
اگر چیزی را برای ما تعریف کنند و بگویند که در کویر لوت در یک گوشهاش یک سنگ براقی هست خیلی زیباست، خیلی خیرهکننده است، در نور خورشید یک جلوه دیگر دارد، ما عاشقش نمیشویم چون زیباییش را درک نکردیم. یک کسی با زبانش دارد میگوید: هیچ وقت من عاشق خار نمیشوم ولی گل را که میبینم دوستش دارم چون میشناسم و زیباییش را درک میکنم.
پروردگار عالم از راه صفات قابل درک است، یعنی وقتی من حالیم بشود رحمت بینهایت است من هم نیازمند به آن رحمت هستم، مغفرت بینهایت است من هم نیازمند به آن مغفرت هستم. پاداشدهندهای است که پاداشش عدد و شماره و کمیت ندارد، من هم به خاطر دو تا عمل دینی نیازمند به آن پاداش هستم. هر چه را در او میبینم زیبایی است.
عشق زلیخا به یوسف
«حسن یوسف را به عالم کس ندید» اما آن نیم بیت بعدش چقدر عالی است این که نیم بیت اولش است، حسن یوسف را به عالم کس ندید. میگویند خداوند متعال نقش زیبایی را در او کامل کرده بود، زلیخا هم به خاطر آن نقش زیبا عاشقش شد ولی عشقش عشق پاکی نبود، اگر عشق پاکی بود همان وقت که عزیز مصر، یوسف را خریده بود از کمالات یوسف، از عقل و درایت یوسف، از ادب یوسف، از تربیت یوسف استفاده میکرد آن هم میشد یک خانم جامع و کامل نه بازیگر میدان شهوت نجس جنسی.
زلیخا در تماشای زیبایی درست ندید، چیزی که زلیخا دید نظامبندی استخوان صورت، ابرو، چشم، مژه، موی سر، چانه مناسب، بینی معتدل، لبهای معتدل بود، او ارزشها را ندید. در این انسان والا او فقط نظامبندی قیافه مادی را دید و لذا بازیگر شهوت جنسی شد و به خاطر شدت پاکی یوسف کارش به جایی نرسید و با شکست کامل هم روبرو شد.
زلیخا هیچ لذتی از زندگیش تا یوسف از زندان آزاد شد (بعد از ده دوازده سال) ندید که آن وقت یوسف حدود بیست و هفت هشت سالش بود. بعد هم دولت مصر عوض شد به نخست وزیری یوسف و دیگر زلیخا هم سنش بالا رفته بود آن جرأت هم دیگر برایش نمانده بود، آن حال هم برایش نمانده بود ولی اگر این استخوانبندی را نمیدید، زیر این استخوانبندی را میدید که زیر این استخوانبندی معتدل، این چشم معتدل، این ابروی معتدل، معدن تمام ارزشهای الهی و انسانی است به یوسف میگفت: روزی یک کلمه به من یاد بده که من را به پروردگار نزدیک کند، یک کلمه. یوسف هم راضی بود روزی ده کلمه یادش بدهد.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید
تماشا خیلی مهم است که تماشای درست یا تماشای غلطی باشد. شما انگور را میبینید یک خوشه بسیار زیبای طلایی، قرمز، سیاه، یاقوتی به درخت مو، چقدر تعریف میکنید، چقدر زیباست، چقدر عالی است، چقدر قشنگ است بعد هم به باغبان میگویید: دو تا خوشه به ما بفروش میگوید: آقا دو تا خوشه فروشی نیست، برو خودت بچین بخور. میخوری و میگویی: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» عجب نعمتی. این نگاه شما نگاه درستی بوده به انگور.
من ایتالیا بودم از رم با ماشین میخواستند بروند ونیز، خیلی دور بود، راست و چپ جاده تمامش باغ انگور بود خیلی هم منظم کاشته بودند، هر مو یک داربست برای خودش داشت، یک داربست بلند حلقهدار. این موها از اطراف این حلقه ریخته بود از بالای حلقه تا کمر مو فقط خوشه انگور آویزان بود. کامیونها هم آماده بودند انگورهای چیده را بار کنند ببرند، نمیبردند برای خوردن که، نمیبردند مردم نگاه بکنند بگویند خدا عجب ساختمانی دارد، خدا عجب هنری دارد که خاک و آب و هوا و نور را قاطی کرده است.
در ایتالیا هزار کیلومتر راست و چپ جاده انگور دارد همه را منتقل میکردند به مهمترین و بزرگترین کارخانههای مشروبسازی، به مشروب الکلی کشنده عقل و خرابکننده معده و کلیه و اعصاب تبدیل میکردند. به جای آب صبحها سر صبحانه، ظهر دم نهار، عصر هم که آنها شام نمیخورند در عصرانه میخوردند و مست میکردند و عربده میکشیدند.
حالا باید ببینم نگاه من چه نگاهی است به عالم و به یوسف، به دعاها، به پروردگار. اگر نگاه، نگاه معرفتی باشد یعنی رفتم او را در حد خودم شناختم با آیات قرآن، با راهنمایی پیغمبران اولوالعزم که حرفهایشان در اختیار است و چند تا غیراولوالعزم، با راهنماییهای ائمه، خب عاشق میشوم. در عشقم است که میبینم هر چه را خلاف او هزینه کنم، راهم را به جهنم نزدیک میکنم و راهم را به تیرهبختی در دنیا باز میکنم اما هر چه را در کنار عشق او زیرمجموعه عشق او قرار دهم یک تاجر بینظیر میشوم «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيم(صف، 10)».
غبطه شهدا به مقام حضرت عباس
این اصل وجود اولیا، سراپای باطن عقل، قلب، روان و اعمال و اخلاق قمر بنیهاشم از عشق به خدا پر بود، لذا در این سی و دو سال عمرش کمتر از یک میلیونیم میلیمتر از خدا عقبنشینی نکرد. همش رفت جلو جلو، اینقدر به سرعت به طرف خدا حرکت کرد تا به مقامی که باید میرسید رسید. امام معصوم زین العابدین(ع) میفرماید: قیامت تمام شهدای از زمان آدم تا قیامت به مقام عمویم عباس غبطه میخورند، نه حسد میبرند غبطه میخورند.
غبطه یعنی چی؟ یعنی خوش به حالش با این مقامش، ای کاش ما هم به این مقام راه داشتیم. کل شهدا، شهدای بدر که عزیزترین شهیدان اسلام بودند، شهدای احد، شهدای جنگهای دیگر، شهدای صفین، شهدای زمان انبیا، شهیدان راه حق که مؤمن شهید شدند تا روز قیامت مقام این جوان سی و دو ساله را که میبینند همه دچار غبطه میشوند.
این شدت عشق قمر بنیهاشم به پروردگار عالم است یعنی دل تخت سلطنت عشق خدا شده بود. این عشق در وجود قمر بنیهاشم فرمانروایی میکرد که او را در بهترین عبادت قرار داد، در بهترین مواسات قرار داد، در بهترین محبت و مهر به دیگران قرار داد. آن عشق کارگردانی میکرد که ما هم اگر در حد خودمان آن عشق را داشتیم در ما کارگردانی میکرد. ما که میگویم یعنی ما اجتماعی نه شما بزرگواران، یعنی ما انسانی، اگر چنین عشقی هم در قلب ما فرمانده بود ما نه فساد داشتیم، نه مشکلات. همه در این دنیا راحت زندگی میکردیم از همدیگر هم دغدغه نداشتیم، اضطراب هم نداشتیم، پریشانی فکر هم نداشتیم، پریشانی دل هم نداشتیم، پریشانی خاطر هم نداشتیم. اگر آن عشق فرماندهی کند، اگر باشد یعنی باید باشد که فرماندهی کند.
دریای عشق ساحل ندارد
این حقیقت «ولی الله»، اولیا خدا چه اوصافی دارند؟ چهار تایش را قرآن در دو تا آیه در سوره یونس بیان میکند، و دو مسأله هم بعد از آن چهار مسأله خود پروردگار در حق آنها میگوید که کار خود حق است، آیاتش هم کوتاه است یعنی دو تا آیه یک خط نمیشود ولی خدا میداند در این دو تا آیه چقدر حرف است. هزار و چهارصد سال است این آیه را تفسیر میکنند هنوز هم به آخر نرسیده، چند هزار هم تفسیر نوشته شده این چه دریایی است که ساحل ندارد، دریای عشق خب ساحل ندارد.
صحبت سر کمیت که نیست کیفیت است، لمسی که نیست درکی است، کار هوا که نیست کار عقل است، ظرفش که ظرف پوست نیست ظرفش قلب است. معشوقش پروردگار است و هیچکس دیگر نیست، بقیه محبتها زیرمجموعه است. هیچکس هم نمیتواند از محبتهای مثبت منع کند، محبت مثبت که عیبی ندارد اما در سوره توبه میگوید این محبتها به عناصر یا به اشخاص یا به اقوام یا به زن و بچه یا به پول همه درست و طبیعی است اما اینها را بیاورید زیرمجموعه محبت الله که پول مرکب شما نشود سوارتان کند جهنم پیادهتان کند، لذتها و شهوات مرکب نشود شما را سوار کند جهنم تحویل بدهد، ثروت و اندوختن و تجارت، اینها در آیه است ـ در سوره توبه ـ خانههای قصرمانندتان مرکب نشود شما را سوار کند جهنم پیاده بکند، خود آیه میگوید اینها اگر زیرمجموعه محبت خدا نباشد «أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا(توبه، 24)» چند روزی در این دنیا درنگ کنید تا مأموران من بیایند جانتان را بگیرند و بفرستند به دوزخ، اگر اینها زیرمجموعه محبت الله نباشد.
آدمی که عاشق خداست و عشقش هم از معرفت گرفته تمام کارهایش به زلف لا اله الا الله گره دارد، خیلی چیزها را میگوید نه برای اینکه بین او و بین خدا فاصله نشود. میگوید: آقا با این لباس غصبی نماز بخوان میگوید: لا. این زمین را پارتی بازی کردم برایت درست کردم به تو بدهم حالا حق هر کسی که میخواهد باشد میگوید: لا. خیلی هنرمندی است، سندسازی بکن ده میلیارد بزن به جیب میگوید: لا. آدم تا از وادی لا عبور نکند به الله نمیرسد. «لا اله» اول هر چه غیر از اوست بزن کنار تا «الا الله» تجلی کند.
«هرگز نبری راه به سرمنزل مقصود، تا مرحله پیما نشوی وادی لا را،
نفی من شد باعث اثبات من، خواجه در لای من الای من است»
من اگر از خودم از حرام، از گناه، از زنا، از ربا، از معاشرتهای غلط، از اعتیاد، از ظلم نگذرم یعنی اینها را رد نکنم الا الله ظهور نمیکند جا ندارد ظهور کند، مانع دارد.
معنای ترس و شجاعت حقیقی
چه اوصافی دارند این اولیا؟ یکی از اکملترین مصادیقش قمر بنیهاشم است لا خوف علیهم، هیچ ترسی ندارد از چه کسی؟ از شمر و عمرسعد؟ یا از حکومت اموی؟ آن که ترس ندارد خدا بگوید اینها از چهار تا سگ و خوک نمیترسند، این که مهم نیست. من بچه بودم در محلمان که محل نشو و نمای مهمترین لاتهای تهران بود، آنها هم از چیزی نمیترسیدند پس آنها هم جزو اولیا خدا بودند نه از کلانتری میترسیدند، نه از پاسبان میترسیدند، نه از ژاندارم میترسیدند کارشان را میکردند.
این لا خوف از چیست؟ از این که اینها معرفت به این حقیقت دارند که هر کاری را برای پروردگار میکنند، نمیترسند که از دستشان برود، از دستشان نمیرود و میماند «وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّك(کهف، 46)». پول خرج میکنند برای دین، برای یتیم، برای مستحق، میدانند از دستشان نمیرود. اینهایی که پول خرج میکنند میترسند، قرآن میگوید: میترسند فقیر بشوند در حالی که ترس شیطانی است ولی اینها اصلاً نمیترسند، «فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون(بقره، 38)».
ایشان اصلاً غصه هم به خودشان راه نمیدهند که حالا کربلا است و عاشورا است و باید دست بدهند، چشم بدهند، جان بدهند. بنشینند زانوی غم بغل بگیرند و غصه بخورند که ما تازه سی و دو سالهمان است حیف شد که حالا باید دو تا دستمان را ببرند، چشممان را ببرند، بدنمان را قطعه قطعه کنند، چقدر خوب صد سالی در دنیا میماندیم. اینان اصلاً غصه ندارند، میدانند که ارتباط با حق به کمیت عمر بستگی ندارد. اینجا کمیت پایش لنگ است، یعنی میداند قمر بنیهاشم که در سن سی و دو سالگی به اندازه عمر همه پاکان عالم دارد کار میکند و غصه ندارد که جانش برود یا دستش برود یا چشمش برود. این دو ویژگی لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.
«الَّذِينَ آمَنُوا» این ویژگی سومشان است اینها با همه وجود خداباور هستند. «وَ كانُوا يَتَّقُون» این کانوا خیلی حرف است کانوا فعل ماضی است یتقون فعل مضارع است. در ادبیات عرب در معانی و بیان کانوا ماضی با یتقون مضارع که قاطی میشود، ماضی استمراری میسازد، یعنی قمر بنیهاشم از همان وقتی که به دنیا آمده و چشم باز کرده به زندگی تا روز عاشورا که شهید شده همواره و پیوسته در حال اطاعت الله و اجتناب از محرمات الهیه بود.
بالاخره نتیجه این بحث امشب چیست؟ این که پروردگار عالم با وجود قمر بنیهاشم یک سرمشق کامل جامعی به ما ارائه میدهد که تو هم میتوانی «لا خوف علیهم» بشوی «و لا هم یحزنون» بشوی «الذین امنوا» بشوی «و کانوا یتقون» بشوی. اگر این چهار مرحله در تو تحقق پیدا کرد حالا من میآیم به میدان، من برایت چه کار میکنم؟ در آیه بعد میگوید: «لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» در دنیا مرتب به ایشان مژده میرسد. به امام صادق گفت: این مژدهها چطور به ما میرسد؟ فرمود: آنهایی که خیلی مقامشان بالاست در بیداری مژده به ایشان میرسد، آنهایی که یک خرده پایینتر هستند در خواب مژده به آنان میرسد.
«لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَة لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّه(یونس، 64)»، من از وعده خودم در این مژده دادن منصرف نمیشوم، و هر چه به اولیائم دادم «ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم».
دعای آخر
خدایا ما را با حقایق بیشتر آشنا کن، چه حقایقی، چقدر ریشهدار، چقدر عالی، چقدر پرمایه است.
خدایا جوانان این مملکت را که به عللی که حق هم با آنها نیست اما حالا به عللی که نباید به آن علل تکیه میدادند از دین تو فراری شدند و نباید آن علل هلشان میداد به طرف بیدینی به حقیقت قمر بنیهاشم همه را به دینت برگردان.
خدایا حجاب را برای ما حفظ کن.
خدایا دنیا و آخرت ما را دنیا و آخرت قمر بنیهاشم قرار بده.
خدایا ما را مورد دعای امام زمان قرار بده.
منبع : پایگاه عرفان