غریبانه ترین غروب!
غریبانه ترین غروب!
پدید آورنده : خدامراد سلیمیان ، صفحه 10
غریبانه ترین غروب، غروب پرتوآفرین مردانی است که در دشت وسیع هستی طلوع می کنند و بی آن که دیگران به عظمت وجود ایشان پی برند، بساط نور خویش جمع کرده و به دیار ابدی می شتابند.
غروب، برای کسانی که تن به حرارت خورشید ساییده و دیده در اشعه آن گرفته اند، همواره غم انگیز است. اما برای کسانی که چون خفاش در پس سیاهی خودخواهی، چشم انتظار هجرت خورشیدند، شادی آفرین است.
در آن غروب، این خورشید بود که غمناک ترین شیوه رفتن را در تاریخ ثبت می کرد. چه این که مردمان بر او جز رسم بی وفایی روا نداشتند. او با این که می رفت تا از مدار زمینیان خارج شده، طواف عرش آغاز کند، باز در غم فرشیان می سوخت.
در آن غروب، هیچ نشانی از جنبش، حیات و زندگی نبود، زمان نیز از بیهودگی مردم خسته شده و توان حرکت نداشت و در انتظار سکوتی ابدی بود. مردم نیز با لب های خشکیده و چهره های غم بار و غبارگرفته، هر یک در پی آن بودند تا پیش از غروب آفتاب، خود را به خانه رسانند. تا شاید طلوعی دیگر را نظاره گر باشند. چشم انداز دیدگان، جز سکوتی مرگبار نبود، گویی مردمان از همدیگر با اضطراب و وحشت فرار می کنند، در پنهانی قدم می زدند. همه در این اندیشه بودند که سخنان آن پیر در این اواخر بوی غروب می داد.
کلام او با قبل بسیار متفاوت بود، دیگر از آن ملامت ها خبری نبود، آن طوفان های سهمگین به نسیمی آرام مبدل شده بود که تنها نوازشگر یتیم بچگان کوفه بود و بس.
گویا همین هفته قبل بود که در میانه روز مردم را جمع کرده بر فراز منبری از سنگ خطبه ای ایراد کرد.
او را می دیدی با این که بیش از شصت پاییز از عمرش گذشته بود، ولی همچنان با طراوت و سرسبز روح بلند او قله نشین کوه معرفت بود.
بیان رسای او آبشار بلندی را می ماند که همچنان جمعیت را می شکافت و به پهنه دل ها فرود می آمد و خبر از واقعه ای دردناک می داد…
… بعد از سفارش مردم به تقوا با آه سردی که از عمق جان کشید، نسیم آسا گوشه ای از پرده اسرار باطن را کنار زده چنین فرمود: «کجا هستید برادران من! همان ها که سواره به راه می افتادند و در راه حق قدم برمی دارند، کجاست عمار؟ در حالی که اشک در چشمانش حلقه می زد ادامه داد، کجاست ابن تیهان؟ و کجاست ذوالشهادتین (1) ؟ و کجایند کسانی که پیمان جانبازی بستند و سرهای آن ها برای ستمگران فرستاده شد؟!» به اینجا که رسید بغض گلوی او را فشرد. اشک از دیدگانش جاری شد. دستان مبارک به محاسن شریف زد و بسیار گریست. آن گاه در حالی که سخن گفتن برای او بسیار سخت بود ادامه داد: «آه برادرانم آنانی که قرآن تلاوت می کردند و به کار می بستند، در فرایض دقت می کردند و به پا می داشتند، سنت ها را زنده می کردند و بدعت ها را از بین می برند، دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و صمیمانه از او پیروی می کردند.» در این هنگام بود که مردم به همدیگر نگاهی کردند و سر به زیر انداخته شرمساری خود را پنهان می نمودند.
سپس با صدای بلند فریاد زد: «بندگان خدا جهاد… جهاد…. آگاه باشید من امروز لشگر به سوی اردوگاه حرکت می دهم، آن کس که اراده کرده به سوی خدا کوچ کند همراه ما خارج شود.» (2)
با اتمام کلام او، مردم پراکنده شده، عده ای رفتند تا آماده کارزار شوند و عده ای همچنان سر بر زانوی تامل داشتند، آنان با شنیدن این سخنان چیز دیگری یافتند و آن هم غروب و کوچ بود. کوچی که آن پیر سال ها در انتظارش روزشماری می کرد، از آن زمانی که مرادش به دیدار حق شتافت و او که تنها در میان دنیاپرستان، ضامن حیات نهالی بود که آن پیرمراد غرس کرده بود. تا آن هنگام که یادگار آن باغبان نخستین را به فراق و سوگ نشست و همواره تنها مرهم همه این زخم ها بقای آن نهال بود.
او که سیمای نورانی اش سرشار از آثار جراحت جنگ هاست، زیر لب می گوید: «.. بار الها! از بس نصیحت کردم و اندرز دادم آنان را خسته و ناراحت ساختم، آنان نیز مرا خسته کردند، من آنان را ملول، آنان نیز مرا رنجیده خاطر ساختند. به جای اینها افرادی بهتر به من مرحمت کن و به جای من بدتر از من بر آن ها مسلط کن. خداوندا! دل های آنان را آب کن. همان طوری که نمک در آب حل می شود…» (3)
اما دریغ که زمانه گوش مردم را کر و چشمشان را کور کرده بود. چه رنج ها که نمی برد آن زمانی که بهانه جویی تنها جوابی بود که می شنید. هنوز گوش جان، زمزمه های همراه با سوز او را فراموش نکرده است که فرمود: «شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند این حقیقت دل را می میراند و غم و اندوه می آفریند که آن ها در مسیر باطل خود چنین متحدند و شما در راه حق این چنین پراکنده و متفرق؟! روی شما زشت باد و همواره غم و غصه قرینتان باد… هرگاه در ایام تابستان فرمان حرکت به سوی دشمن دادم گفتید: اندکی ما را مهلت ده تا سوز گرما فرو نشیند و اگر در سرمای زمستان این دستور را به شما دادم گفتید: اکنون هوا بسیار سرد است، بگذار سوز سرما آرام گیرد! همه این ها بهانه برای فرار از سرما و گرما بود! شما که از سرما و گرما وحشت دارید و فرار می کنید به خدا سوگند از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد ای کسانی که به مردان می مانید ولی مرد نیستید… چقدر دوست داشتم که هرگز شما را نمی دیدم و نمی شناختم… خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید و سینه مرا مملو از خشم نمودید و کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.» (4)
این لحظات سنگین به یاد می آورد که روزهایی را این کوه استقامت و صبر زبان به شکوه و نفرین گشوده فرمود: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم (5) چه دردی دارید؟ دوای شما چیست؟ طب شما کدام است؟» (6)
با این همه، طبیبی دلسوز بود و در هر فرصت مناسب مردم را از آشوب ها برحذر داشته و می فرمود: «… فتنه هایی هست همچون پاره های شب که هیچ کس نمی تواند در برابر آن بپا خیزد…» (7) اما هر چه او بیش تر می گفت; آنان کمتر گوش می دادند. تا زمانی که بی توجهی آنان را می دید از روی خشم می فرمود: «شما را چه می شود؟ مگر لال هستید؟ چرا سخن نمی گویید؟» (8)
زمان، آن چنان مبهوت حادثه بود که گویی فراموش کرده بود بگذرد، همه جا خاموش بود و بی صدا، تاریک بود و وحشتناک و پر اضطراب. همه در خواب بودند و ظلمت تنها چراغ روشن، در خانه دختر می سوخت، و دختر را هم بی خوابی پدر بی تاب کرده بود. پدر را می دید که همواره بیرون می رود و به آسمان نظر می افکند، دست به محاسن می کشد و کلماتی را زمزمه می کند. هر لحظه که می گذشت نورانیت سیمای او برافروخته تر می شد، کم کم زردی چهره با سرخی اضطراب درهم می آمیخت و نشان از پایان انتظار می داد. کم کم خود را آماده می کرد تا برای آخرین بار، در بین خاکیان پذیرای افلاکیان باشد که «انا انزلناه فی لیلة القدر…»
لیلة القدر از فراز جایگاه بلند خود به جهان رخ نمود تا سال جدیدی را در زندگی اسلام به مردم اعلام کند.
«گردش سپهر به شیوه رفتار نخستین خود بازگشت تا با روان و خرد و عاطفه، برای زادروز دیگری از زایش روشنایی، به همه بشر تحیت و خجسته باد گوید.
هنوز آن روز مبارک از ماه رمضان، گونه خود را به رنگ شفق گلگون نکرده بود و هنوز تیرگی «غسق » را در صحنه افق خود به مشایعت نرفته بود و بالاخره، هنوز شب آن روز، سحر لیلة القدر را نزائیده بود» (9) که…
او با قدم هایی کوتاه ولی مطمئن راه خانه تا مسجد را پیمود، خوب می دانست که آخرین لحظات فراق است که سپری می شود، و ماندگار.
زحمت صحبت با خاکیان تا چندی دیگر به عیش وصال افلاکیان می انجامد. قدم های او به رفتن، زبانش به ذکر، دل در شوق دیدار یار بود، تا این که به مسجد رسید، مسجد تاریک بود و خاموش. عده ای در نماز و عده ای هم در خواب آرام گرفته بودند. قدم از صحن به شبستان مسجد نهاد، خفتگان بودند که یکی پس از دیگری با ترنم «الصلاة » او بیدار می شدند…
در میان تاریکی چشمانی ناپاک و خون گرفته، نگاه او را ربود، غریبه ای غبارآلود، اما، نه، غریبه غریبه هم نبود، قبلا او را زیاد دیده بود…
تا این که وارد محراب شد. مشغول نافله شد، آن شب نمازگزاران بیش از همیشه بودند; چرا که ندای اذان او به همه خانه های کوفه سرکشیده بود.
مردم یکی پس از دیگری مهیای نماز شدند، صف ها مرتب شد، آن غریبه به زحمت خود را در صف اول پشت سر امام جای داد…
… و اینک مردم در میانه محراب شاهد شق القمری دوباره بودند…
گرچه از جهش برق شمشیر تا فرود تقدیر، دیری نپایید، ولی روزگارانی دراز در مقابل آن، چشم بر هم زدنی بیش نبود.
در آن هنگامه بود که زمان جامد شد، و فیض وجود از حرکت ایستاد، قلب ها از ضجه و فریاد لبریز گشت، گوش ها غرق در شیون، گویی محشر کبری به پا شده بود. نفس های قطع شده با بی تابی به هم می آمیخت. گویی همه فریاد شده بودند و تنها او بود که می رفت تا برای همیشه سکوت کند و جهانی را از فیض حضور خود محروم سازد. اما پیش از آن، چشمان خون آلود خود را نیمه باز به سوی آسمان گشود و زمزمه کرد:
«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله
فزت و رب الکعبه » و سپس در جوار جاویدان یار برای همیشه آرمید و…
پی نوشت ها:
1. منظور حضرت خزیمة بن ثابت انصاری بود.
2الی 8. نهج البلاغه، خطبه 181 / خطبه 25 / خطبه 27/ خطبه 34/ خطبه 29 / خطبه 102 / خطبه 119
9. عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام علی (ع)، ص 320
بر سرهای شهداء کربلا چه گذشت؟
بر سرهای شهداء کربلا چه گذشت؟
این که بر سرهای شهداء کربلا از آغاز که در کربلا از بدنهای مطهّر جدا شدند تا انجام که در خاک آرام گرفتند چه گذشت پرسشی است که این نوشتار در پی پاسخ به آن است.
سر پاک سیدالشهداء علیهالسلام
سر پاک امام را همان روزِ عاشورا، خولى بن يزيد و حُمَيد بن مسلم به سوى کوفه حرکت دادند. وقتی رسیدند دیر وقت بود و درِ کاخ بسته. خولی آن را به خانهاش بُرد و در زیر تَشتی پنهان کرد و داخل شد. همسرش از او پرسید: چه خبر؟ چه آوردهای؟ پاسخ داد: ثروت روزگار را آوردهام؛ این سر حسین است که اکنون در این خانه است. همسرش گفت: وای بر تو! مردم، طلا و نقره میآورند و تو سر فرزند پيامبر خدا را آوردهای؟! میگوید برخاستم و به سوی دیگر خانه رفتم نشستم و نگریستم. به خدا سوگند پیوسته به نوری که از آسمان تا تَشت می درخشید نگاه می کردم و پرندگانی سپید را که گرداگرد آن، بال می زدند را میدیدم. صبح که شد خولی سر را برای عبیدالله بن زیاد برد. (ر.ک به تاريخ طبری، 5/455، الكامل في التاريخ، 2/574)
گزارش هاى مشهور که نمونهای از آنها گذشت، حاكى از آن است كه علاوه بر سر مطهّر امام حسين عليهالسلام، سر ساير شهداى كربلا نيز از كوفه به شام فرستاده شد؛ اما دربارۀ مكان دفن آنها، گزارش معتبرى وجود ندارد. شیخ صدوق رحمهالله به نقل از دربانِ ابن زیاد می نویسد: هنگامی که سر امام حسين علیهالسلام را براى ابن زياد آوردند فرمان داد كه آن را جلويش در تشتى از طلا گذاشتند. او با چوب دستی اش شروع به زدن بر دندان هاى او كرد و میگفت: اى ابا عبد الله! زود پير شدى!
پیرمردی (گویا زیدبنارقم) که در جلسه حاضر بود گفت: دستْ نگهدار كه من ديدم پيامبر صلىاللهعليهوآله دهان بر جايى می نهاد كه تو چوب دستی ات را گذاشتهاى. (أمالی صدوق، ص229) یعنی من خودم دیدم که پیامبر این لب و دهان را میبوسید.
روز بعد، عمربنسعد دستور داد سر پاک امام را بر نیزهای زده در کوفه بگردانند. (ارشاد، 2/117) پس از آن زَحربنقیس را فرا خواند و به او دستور داد تا سر پاک حضرت و سرهای پاک دیگر را همراه خاندان محترم ایشان نزد یزید به شام ببرد. (همان، 2/118؛ تاریخ یعقوبی، 2/245)
زنانِ خاندان حسين عليه السلام را بر يزيد وارد كردند، در حالى كه سر، پيش رويش بود. فاطمه و سَكينه، دختران حسين عليهالسلام، گردن كشيدند تا سر را ببينند و يزيد مى كوشيد تا سر را از آنها پنهان كند؛ امّا هنگامى كه سر را ديدند، فرياد كشيدند. زنان يزيد نيز فرياد زدند و دختران معاويه فرياد و وِلوله كردند. (الكامل في التاريخ، 2/577)
يزيد بن ابى زياد میگوید: هنگامى كه سر حسين بن على عليهالسلام را براى يزيد آوردند، با سرِ چوب دستیاش به دندان حسين عليهالسلام میزد و می گفت: گمان نمیكردم كه ابا عبداللّه به اين سن رسيده باشد! او ادامه میدهد موى [سپيدِ] سر ايشان، از محاسنش كاملًا متمايز بود؛ زيرا محاسن خود را سياه رنگ كرده بود. (طبقات كبرى، طبقۀ پنجم، 1/488)
یزید به این جسارتها اکتفا نکرد و دستور داد سر پاک امام را سه روز در شهر دمشق بیاویزند. (ر.ک سير أعلام النبلاء، 3/319) علامه مجلسى با اشاره به اين گزارشها میگويد:
بدان كه از گزارشهاى گذشته، به دست میآيد كه سر امام حسين كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد و بدنهاى آدم و نوح و هود و صالح كه درودهاى خدا بر آنان باد در كنار امام على كه درودهاى خدا بر او باد دفن هستند. (بحار الأنوار، 100/251)
سرهای پاک شهدای دیگر
عمر بن سعد پس از آن که سر پاک امام را همان روز به کوفه فرستاد دستور داد سرهای پاک شهدای دیگر را نیز جدا کنند. (ارشاد، 2/113؛ ملهوف، ص189)
بعد از ظهر روز یازدهم محرم، عمر بن سعد دستور حرکت به سوی کوفه را صادر کرد. سپاه او سرها را به نیزه کردند و به کوفه بردند. تعداد آن را برخی هفتاد و برخی هفتاد و دو سر نوشتهاند. (تاریخ طبری، 5/456 و 467؛ ارشاد، 2/113)
طبری به نقل از ابومخنف مینویسد: قبيلۀ كِنده، سيزده سر آوردند كه رئيس آنها قيس بن اشعث بود. قبيلۀ هوازِن، بيست سر آوردند كه شمر بن ذى الجوشن رئيس آنها بود. قبيلۀ تميم، هفده سر و بنى اسد، شش سر و مَذحِج، هفت سر و بقیۀ لشكر، هفت سر آوردند كه هفتاد سر میشود.
روايات گوناگون درباره محلّ دفن سرِ سيّدالشهداء عليهالسلام
در این که سر پاک امام حسین عليهالسلام در کجا به خاک سپرده شد گزارشها هماهنگ نیستند و میتوان آنها را در پنج دسته قسمت کرد:
دسته اول، روایاتی که میگویند سر امام عليهالسلام در كنار قبر پدرش اميرمؤمنان عليهالسلام دفن شده است. بيشتر منابع معتبر روايى در اين دسته قرار دارند. (کافی، 4/571؛ کامل الزیارات، ص83-84؛ تهذيب الأحكام، 6/35)
در کافی به نقل از امام صادق علیهالسلام آمده است: «… هنگامى كه سرش را به شام بردند، يكى از وابستگان ما، آن را ربود و در كنار اميرمؤمنان عليهالسلام به خاك سپرد.»
علامه مجلسى با اشاره به اين گزارشها میگويد:
بدان كه از گزارشهاى گذشته، به دست میآيد كه سر امام حسين كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد و بدنهاى آدم و نوح و هود و صالح كه درودهاى خدا بر آنان باد در كنار امام على كه درودهاى خدا بر او باد دفن هستند. (بحار الأنوار، 100/251)
دسته دوم، گزارشهايى اند که میگویند سر سيّدالشهداء عليهالسلام به كربلا برگردانده و به جسد ايشان، ملحق شده است (أمالی صدوق، ص231؛ ملهوف، ص225؛ مقتل خوارزمی، 2/75). گفتنى است حديثى از اهل بيت عليهم السلام كه بر اين معنا دلالت داشته باشد، يافت نشد.
دسته سوم، گزارشهايى كه دلالت دارند كه سر مقدّس سيّدالشهداء عليهالسلام در دمشق، دفن شده است. (أنساب الأشراف، 3/419؛ ربيع الأبرار، 3/349؛ سير أعلام النبلاء، 3/316)
دسته چهارم، گزارش هايى كه دلالت دارند كه سر مقدّس امام عليهالسلام در مدينه و در قبرستان بقيع، دفن شده است. (سير أعلام النبلاء، 3/315؛ مقتل خوارزمی، 2/75؛ أنساب الأشراف، 3/417)
دسته پنجم، گزارش هايى كه از دفن سر امام عليهالسلام در مصر (قاهره) حكايت دارند. (معجم البلدان، 5/142؛ مثير الأحزان، ص107)
تأمّل در گزارشهاى ياد شده (نیز ر.ک به نگاهى نو به جريان عاشورا، ص 355، مقالۀ رأس الحسين و مقام هاى آن) نشان می دهد كه احتمال اوّل (دفن شدن سر مقدّس امام عليهالسلام در كنار قبر اميرمؤمنان عليهالسلام)، با عنايت به اين كه در منابع معتبر و از اهل بيت عليهم السلام نقل شده ارجح است، مگر اين كه ثابت شود علماى اماميّه، آن روايات را ديده و بر اساس دليل معتبرى كه در دست داشته اند، از آنها اعراض كردهاند، كه اثبات اين موضوع، مشكل به نظر میرسد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/82)
هر چند مكانى كه در باب الصغير دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گرديده، لااقل در مورد تعدادى از آنان قابل قبول است، ليكن دليل روايى يا تاريخى قاطع و روشنى بر اين انتساب، وجود ندارد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/83)
مَدفن سرهاى ديگر شهيدان كربلا
گزارش هاى مشهور که نمونهای از آنها گذشت، حاكى از آن است كه علاوه بر سر مطهّر امام حسين عليهالسلام، سر ساير شهداى كربلا نيز از كوفه به شام فرستاده شد؛ اما دربارۀ مكان دفن آنها، گزارش معتبرى وجود ندارد.
گفتنى است همانگونه که دیدید در گزارش وقايع مربوط به حاضر نمودن اهلبيت امام حسين عليه السلام در مجلس يزيد، تنها از سر مطهّر امام عليهالسلام سخن به ميان آمده و هيچ اشارهاى به سرهاى ساير شهداء نيست. مرحوم سيّد محسن امين در أعيان الشيعة میگويد:
بعد از سال 1321 هجرى قمرى، در آرامگاه مشهور به «باب الصغير» در دمشق، مقبرهاى را ديدم كه بر سر درِ آن، سنگى نصب بود و روى آن، اين نوشته بود: «اين جا محلّ دفن سرهاى عباس بن على و على اكبر بن حسين و حبيب بن مُظاهر است».
پس از دو سال، اين مقبره خراب و بازسازى شد و آن سنگ، برداشته شد و در داخل مقبره ضريحى ساختند و نامهاى بسيارى از شهيدان كربلا را بر آن نوشتند؛ اما حقيقت، اين است كه آن مقبره، بر حسب آنچه بر سر درِ آن بود، منسوب به آن سه سر شريف است و به گمان قوى، انتسابش به آن سرهاى شريف نيز صحيح است؛ چرا كه سرهاى شهيدان، پس از حمل شدن به دمشق و گردانده شدن در شهر و برآورده شدن هدف يزيد (داير بر پيروزى و زهر چشم گرفتن از مردم و خنک شدن دلش)، به ناچار بايستى در يكى از گورستان هاى شهر، دفن مى شدند كه از ميان آنها، اين سه سر، در آرامگاه باب الصغير، مدفون شدهاند و جاى دفنشان حفظ شده است و البته حقيقت را خدا مى داند. (أعيان الشيعة، 1/627)
بنابر اين، هر چند مكانى كه در باب الصغير دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گرديده، لااقل در مورد تعدادى از آنان قابل قبول است، ليكن دليل روايى يا تاريخى قاطع و روشنى بر اين انتساب، وجود ندارد. (دانشنامۀ امام حسین ع، 8/83)
نقش آفرینی حضرت عباس(علیه السلام) در حماسه عاشورا
نقش آفرینی حضرت عباس(علیه السلام) در حماسه عاشورا
1. آب رسانی
روز هفتم محرم، سه روز پیش از شهادت امام، عبیداللّه به عمر سعد نگاشت: «…به هوش باش! وقتی نامه ام به دستت رسید، به حسین(علیه السلام) سخت بگیر و اجازه نده از آب فرات حتی قطره ای بنوشد و با آنان همان کاری را بکن که آنان با بنده پرهیزگار خدا عثمان بن عفان کردند. والسلام.»1
امام، حضرت عباس(علیه السلام) را فرا خواند و سی سوار را به اضافه بیست پیاده با او همراه کرد تا بیست مشکی را که همراه داشتند، پر از آب نمایند و به اردوگاه امام بیاورند. پانصد سواره نظام دشمن در کرانه فرات استقرار یافته و مانع برداشتن آب شدند. حضرت عباس(علیه السلام) به مبارزه با نگاهبانان فرات پرداخت و افراد پیاده، مشک ها را پر کردند. وقتی همه مشک ها پر شد، حضرت عباس(علیه السلام) دستور بازگشت به اردوگاه را داد و محاصره دشمن را شکسته و توانست آب را به اردوگاه برساند.2
از آن پس حضرت عباس(علیه السلام) به «سقّا» مشهور شد.3 یکی از شعارهای بنی امیه در مقابله اهل بیت(علیهم السلام)خونخواهی عثمان بوده است. اما ادعای عبیداللّه در این نامه افترایی بیش نیست؛ زیرا امام علی(علیه السلام) و فرزندان او آب را بر عثمان نبستند و این قاتلین عثمان بودند که برای بیرون کشیدن او از خانه اش آب را به خانه او بستند و در واقع این امیرمؤمنان(علیه السلام)بود که در اعتراض به این حرکت، به امام حسین(علیه السلام) دستور داد تا به او و خانواده اش آب برساند.4
2. نمایندگی و سخنگویی از جانب امام
شب عاشورا یا تاسوعا عمر سعد در برابر لشکر خود ایستاد و فریاد کشید: «ای لشکریان خدا! سوار مرکب هایتان شوید و مژده بهشت گیرید». امام حسین(علیه السلام)جلوی خیمه ها بر شمشیر خود تکیه کرده بود. حضرت عباس(علیه السلام) با شنیدن سر و صدای لشکر دشمن، نزد امام آمد و عرض کرد: «لشکر حمله کرده است». امام حسین(علیه السلام)برخاست و به او فرمود:
«عباس! جانم به فدایت. سوار شو و نزد آنان برو و اگر توانستی، [حمله] آنان را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب آنان را از ما بازدار تا شبی را برای پروردگارمان به نماز بایستیم و او را بخوانیم و از او طلب آمرزش نماییم که او می داند من به نماز عشق می ورزم و خواندن قرآن و دعای بسیار و طلب بخشایش را دوست می دارم». حضرت عباس(علیه السلام) به سوی لشکرگاه دشمن رفت و موفق شد جنگ را به تأخیر بیندازد.5
3. ردّ امان نامه دشمن
آوازه دلاورمردی های حضرت عباس(علیه السلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنین افکنده بود که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامی جسورانه، وی را از صف لشکریان امام جدا سازد. در این جریان، «شَمِر بن شُرَحْبیل (ذی الجوشن)» فردی به نام «عبداللّه بن ابی محل» را که حضرت امّ البنین(علیهاالسلام) عمه او می شد، به نزد عبیداللّه بن زیاد فرستاد تا برای حضرت عباس(علیه السلام)و برادران او امانی دریافت دارد. سپس آن را به غلام خود «کَرْمان» یا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببرید.6
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که می دانست این تلاش ها بی نتیجه است، شمر را توبیخ کرد؛ زیرا امان دادن به برخی نشان از جنگ با بقیه است. شمر که می انگاشت او از جنگ طفره می رود، گفت:
«اکنون بگو چه می کنی؟ آیا فرمان امیر را انجام می دهی و با دشمن می جنگی و یا به کناری می روی و لشکر را به من وامی گذاری؟» عمر سعد تسلیم شد و گفت: «نه! چنین نخواهم کرد و سرداری سپاه را به تو نخواهم داد. تو امیر پیاده ها باش!» شمر امان نامه را ستاند و به سوی اردوگاه امام به راه افتاد. وقتی رسید، فریاد برآورد: «أَیْنَ بَنُوا أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجایند؟
حضرت عباس(علیه السلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آن ها فرمود: «پاسخش را بدهید، اگر چه فاسق است».7 حضرت عباس(علیه السلام)به همراه برادرانش به سوی او رفتند و به او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا به ما امان می دهی، در حالی که پسر رسول خدا(صلی الله علیه وآله)امان ندارد؟!» شمر با دیدن قاطعیت حضرت عباس(علیه السلام)و برادرانش خشمگین و سرافکنده به سوی لشکر خود بازگشت.8
رفع یک شبهه
از گفتگویی که بین شمر و فرزندان امّ البنین(علیهاالسلام) صورت گرفت، شبهه ای در اذهان به وجود می آید که مراد شمر از جمله «أین بنو أختنا» چه بوده است؟ برخی گفته اند: بین عرب رسم بوده، دختران قبیله خود را خواهر صدا می زده اند. باتوجه به زندگی عشیره ای اعراب در آن دوران و انسجام ناگسستنی پیوندهای خونی در چنین جوامعی، بعید به نظر نمی رسد، چنین رسمی بین آنان حاکم بوده باشد. اما تا چه اندازه این انگاره درست و قابل اثبات باشد، معلوم نیست. در هر حال، روشن کردن نسبت خانوادگی امّ البنین(علیهاالسلام) با شمر تا اندازه ای می تواند مطلب را شفاف تر سازد.
گفتنی است: امّ البنین(علیهاالسلام) و شمر هر دو از قبیله «بنی کلاب» می باشند. نسب خانوادگی آنان این گونه است:
بنابراین امّ البنین(علیهاالسلام)از عموزادگان شمر می باشد. دلیل واضح تر این خطاب از سوی شمر، جنبه روانی و کارکرد روان شناختی آن است. بدین معنا که شمر با توجه به این که روحیات حضرت عباس(علیه السلام) را می شناخته، احتمال می داده که او امان نامه را نپذیرد. شمر با اتخاذ این لحن، می خواست که حضرت را متوجه پیوند خانوادگی اش با خود نماید و شرایط روحی عباس(علیه السلام) را برای پذیرش امان نامه بیشتر آماده سازد. گذشته از آن، شمر این سخن را در حضور دیگران و با صدای بلند اظهار می کند تا عرصه را بر حضرت بیشتر تنگ نموده و او را وادار به مصالحه نماید.
7. پاسداری از خیمه ها
شب عاشورا حضرت عباس(علیه السلام)پاسداری از حرم را بر عهده گرفت. اگر چه ایشان آن شب را از دشمن مهلت گرفته بود، ولی از پستی و دون مایگی آنان بعید نبود که پیمان شکنی کنند. آن شب، هنگامی که حضرت عباس(علیه السلام) از گفتگو با شمر در مورد پذیرش یا ردّ امان نامه بازگشت، زهیر نزد او رفت. زهیر دیر زمانی بود که با خاندان امام علی(علیه السلام) آشنایی داشت. او پرچمی را که در دست «عبداللّه بن جعفر بن عقیل» بود، گرفت. عبداللّه پرسید: «ای برادر! آیا در من ضعف و سستی ای دیده ای که پرچم را از من می گیری؟» زهیر پاسخ داد: «خیر، با آن کاری دارم». سپس نزد عباس(علیه السلام) آمد. حضرت بر مرکب خویش سوار و با نیزه ای در دست و شمشیری به کمر مشغول نگاهبانی بود.10 زهیر نزد او آمد و گفت: «آمده ام تا با تو سخنی بگویم». حضرت که بیم حمله دشمن را داشت، فرمود: «مجال سخن نیست، ولی نمی توانم از شنیدن گفتار تو بگذرم. بگو، من سواره می شنوم». زهیر جریان خواستگاری علی(علیه السلام) از امّ البنین(علیهاالسلام) را بیان کرد و انگیزه امام را از ازدواج با او یادآور شد و افزود: «ای عباس(علیه السلام)! پدرت تو را برای چنین روزی خواسته، مبادا در یاری برادرت کوتاهی کنی!» حضرت عباس(علیه السلام) از شنیدن این سخن خشمگین شد و سخت برآشفت و از عصبانیت آن قدر پایش را در رکاب اسب فشرد که تسمه آن پاره شد و فرمود: «زهیر! تو می خواهی با این سخنانت به من جرأت دهی؟! به خدا سوگند تا دم مرگ، از یاری برادرم دست بر نمی دارم و در پشتیبانی از او کوتاهی نخواهم کرد. فردا این را به گونه ای نشانت می دهم که در عمرت نظیرش را ندیده باشی».11
8. پرچمداری سپاه
صبح عاشورا، وقتی امام از نماز و نیایش فارغ شد، لشکر دشمن آرایش نظامی به خود گرفت و اعلان جنگ نمود. امام افراد خود را آماده دفاع کرد. لشکر امام از سی و دو سواره و چهل پیاده تشکیل شده بود. امام در چینش نظامی لشکر خود، زهیر را در «مَیمنة» و حبیب را در «مَیسره» گماشت و پرچم لشکر را در قلب سپاه، به دست برادر خود حضرت عباس(علیه السلام) داد.12
9. شکستن حلقه محاصره دشمن
در نخستین ساعت های جنگ، چهار تن از افراد سپاه امام حسین(علیه السلام) به نام های «عمرو بن خالد صیداوی»، «جابر بن حارث سلمانی»، «مجمع بن عبداللّه عائذی» و «سعد؛ غلام عمر بن خالد» حمله ای دسته جمعی به قلب لشکر کوفیان نمودند.
دشمن تصمیم گرفت آنان را محاصره نماید. حلقه محاصره بسته شد؛ به گونه ای که کاملاً ارتباط آن ها با سپاه امام قطع گردید. در این هنگام حضرت عباس(علیه السلام)با دیدن به خطر افتادن آن ها، یک تنه به سوی حلقه محاصره تاخت و موفق شد حلقه محاصره دشمن را شکسته و آن چهار تن را نجات بدهد، به طوری که وقتی آن ها از چنگ دشمن بیرون آمدند، تمام پیکرشان زخمی و خون آلود بود.13
10. کندن چاه برای تهیه آب
در میانه روز، آن گاه که تشنگی بر کودکان، زنان و حتی سپاهیان امام فشار شدیدی آورده بود، امام به حضرت عباس(علیه السلام)دستور داد اقدام به حفر چاه نماید؛ چرا که سرزمین کربلا بر کرانه رودی پر آب قرار داشت و احتمال آن می رفت که با کندن چاه به آب دست یابند. حضرت عباس(علیه السلام) مشغول کندن چاه شد. پس از مدتی کندن زمین، از رسیدن به آب از آن چاه ناامید گردید، از چاه بیرون آمد و در قسمت دیگری از زمین دوباره شروع به حفر چاه نمود، ولی از چاه دوم نیز آبی نجوشید.14
12. پیش فرستادن برادران برای نبرد
وقتی حضرت عباس(علیه السلام) بدن های شهیدان بنی هاشم و دیگر شهدا را بر گستره کربلا دید، برادران مادری خود، عبداللّه، جعفر و عثمان را فراخواند و به آن ها فرمود: «ای فرزندان مادرم! پیش بتازید تا جانفشانی شما را در راه خدا و رسول خدا(صلی الله علیه وآله) شاهد باشم». آنان که خون علی(علیه السلام) در رگ هایشان جاری بود، پیش تاخته و پس از مدتی نبرد با دشمن، پیش چشم حضرت عباس(علیه السلام) به شهادت رسیدند.15
13. شهادت فرزندان حضرت عباس(علیه السلام)
هنگامی که حضرت عباس(علیه السلام)به شهادت رسید، امام حسین(علیه السلام)خود را به او رسانید و وقتی که حالت او را مشاهده نمود، فریاد بی یاوری برآورد. «محمد» و «قاسم» فرزندان عباس(علیه السلام)صدای امام را شنیدند، نزد ایشان رفته و در پاسخ امام فریاد زدند: «در خدمت توایم ای سرور ما!»
امام فرمود: «بِشَهَادَةِ اَبِیکُمَا الکِفَایَة»؛ شهادت پدرتان بس است. اما آنان امتناع ورزیده و از امام اجازه گرفته، به میدان نبرد شتافتند و پس از پیکار با دشمن ابتدا محمد و پس از او قاسم به شهادت رسید.16 علامه «سید محسن امین»، نیز «عبداللّه بن عباس(علیه السلام)» را در شمار شهیدان کربلا ذکر می نماید،17 اما بنا به گزارش برخی دیگر از تاریخ نگاران، تنها «محمد» در کربلا به شهادت رسیده است.18
14. پیکار شجاعانه
حضرت با سه تن از جنگجویان دشمن روبه رو می شود، نخستین آنان، «مارد بن صُدَیف» بود. او دو زره نفوذناپذیر پوشیده، کلاهخودی بزرگ بر سر نهاده و نیزه ای بلند در دست گرفته بود. وقتی به میدان آمد، نیزه اش را به حمایل سینه حضرت فرو کرد. عباس(علیه السلام) سر نیزه او را گرفت و پیچاند و نیزه اش را از دستش بیرون آورد و او را با نیزه خودش هلاک کرد.19
نفر دوم، «صَفوان بن ابطح» بود که در پرتاب سنگ و نیزه مهارت فراوان داشت. او پس از چند لحظه رویارویی، مجروح شد، ولی بخشش حضرت، زندگی دوباره به او بخشید.
سومین رزم آور «عبداللّه بن عقبة غَنَوی» بود. حضرت، پدر او را می شناخت و برای این که کشته نشود، مهرورزانه به او گفت: «تو نمی دانستی که در این جنگ با من روبه رو می شوی. به سبب احسانی که پدرم به پدرت کرده است، از جنگ با من دست بردار و برگرد». خیرخواهی حضرت در او اثر نکرد و به جنگ پرداخت. ساعتی نگذشته بود که شکست خورد و مفتضحانه از میدان نبرد گریخت.20
پی نوشت ها:
1ـ نهایة الارب، ج20، ص427؛ بغیة الطلب، ج6، ص262.
2ـ تاریخ الطبری، ج5، ص412؛ نفس المهموم، ص214؛ الکامل فی التاریخ، ج3، ص283؛ تذکرة الخواص، ص248؛ اعیان الشیعه، ج7، ص43؛ مقاتل الطالبیین، ص78.
3ـ تسلیة المجالس، ج2، ص264؛ الثقات، ج1، ص559؛ السیرة النبویة، ج1، ص559؛ بحارالانوار، ج44، ص378 ؛ مُثیر الاحزان، ص51.
4ـ مروج الذهب، ج2، ص701.
5ـ الإرشاد، ج2، ص92؛ مناقب آل ابی طالب، ج4، ص98؛ بحارالأنوار، ج44، ص391؛ تاریخ الطبری، ج5، ص416؛ اعیان الشیعة، ج7، ص430؛ تجارب الامم، ج2، ص68.
6ـ تاریخ الطبری، ج5، ص415؛ الفتوح، ج5، ص166؛ الکامل فی التاریخ، ج3، ص284.
7ـ مقتل الحسین(ع) للخوارزمی، ج1، ص246؛ عمدة الطالب، ص394؛ اللهوف، ص88.
8ـ الإرشاد، ج2، ص91؛ بحارالأنوار، ج44، ص390، اعلام الوری، ص233؛ مقتل الحسین(ع) للخوارزمی، ج1، ص246؛ الکامل فی التاریخ، ج3، ص284؛ المنتظم، ج5،پص337.
9ـ جمهرة النسب، ج2، ص321.
10ـ وسیلة الدارین، ص270 ؛ مقتل الحسین(ع) بحرالعلوم، ص314؛ معالی السبطین، ج1، ص443.
11ـ مقتل الحسین(ع) بحرالعلوم، ص314؛ کبریت الأحمر، ص386؛ بطل العلقمی، ج1، ص97.
12ـ شرح الاخبار، ج3، ص182؛ بحارالأنوار، ج45، ص4؛ تذکرة الخواص، ص251 ؛ الأخبارالطوّال، ص256.
13ـ تاریخ الطبری، ج5، ص446؛ الکامل فی التاریخ، ج3، ص293؛ اعیان الشیعة، ج7، ص430؛ معالی السبطین، ج1، ص443؛ العیون العبری، ص126.
14ـ ینابیع المودة، ج2، ص340؛ المنتخب، ج2، ص441؛ مقتل ابی مخنف، ص57؛ بطل العلقمی، ج2، ص357.
15ـ الامالی الخمیسیة، ج1، ص175؛ بحارالأنوار، ج45، ص38؛ مقاتل الطالبیین، ص54؛ اعلام الوری، ص243؛ الإرشاد، ج2، ص113.
16ـ بطل العلقمی، ج3، ص433.
17ـ اعیان الشیعة، ج1، ص610.
18ـ بحارالانوار، ج45، ص62؛ مناقب آل ابی طالب، ج4، ص12؛ العوالم، ج17، ص343.
19ـ کبریت الأحمر، ص387.
20ـ همان.
قهرمان علقمه
شجره طیبّه
عباس، شجره طیبه ای است که ریشه در اعماق سرزمینی پاک و نمونه دارد. ریشه های این درخت، از منابعی تغذیه می کند که سرشار از کرامت و مجد و بزرگواری است. پدر بزرگوارش، کسی است که زادگاهش خانه خداست. او وصیّ پیامبر صلی الله علیه و آله و همسر حضرت زهرا علیهاالسلام بانوی بانوان همه عالَم است. مادرش ام البنین، فاطمه کلابیه، از شخصیت های کم نظیر جهان اسلام است. او زنی بلندمقام و عارف به حق اهل بیت، خالص و پاک در رفتار و گفتار و اخلاق بود. به همین دلیل، شایستگی همسری حضرت علی علیه السلام را پیدا کرد. ادب آن بانو چنان والاست که بعد از ازدواج با حضرت علی علیه السلام ، از حضرت خواست تا او را فاطمه خطاب نکند، چون فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام به یاد مادرشان می افتند؛ از این رو، او را امّ البنین نامیدند.
میلاد ماه
هنگام تولدِ ماه است؛ ماه بنی هاشم که خودْ ماه هستی است. علی علیه السلام را به ولادت نوزاد بشارت دادند، فورا به خانه رفت و فرزند دلبند را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسه زد و در اجرای مراسم دینی، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. نخستین آهنگی که پرده گوش نوزاد را نواخت، آهنگ توحیدیِ امیر مؤمنان بود، آن هم با کلمات اللّه اکبر، اشهد ان لا اله الّا اللّه . این کلمات مقدس، خلاصه رسالت همه پیامبران و آهنگ جان همه پرهیزکاران است که در اعماق وجود فرزند نفوذ می کند و تمام وجودش را فرامی گیرد؛ کلماتی که زندگی اش را با آن ها آغاز کرد و استمرار بخشید و سرانجام در راه آن، هم سر و دست داد و هم جان عزیز خویش را خالصانه تقدیم نمود.
نامگذاری
امیر مؤمنان، علی علیه السلام مظهر عقل وعاطفه و ایمان پاک است. طبعا او همان طور که در موقع انتخاب همسر گرایش های خود راملحوظ می دارد، در موقع نامگذاری فرزند نیز دیدگاه خود را آشکار می کند. نوزاد همان است که پدر می خواهد و پدر هم آرمان های خداپسندانه خود را در سیمای نورانی قمر بنی هاشم می خواند و به همین جهت، نامش را عباس می نهد؛ چرا که می داند این کودک، همان دلاورمرد آینده و همان قهرمان و پهلوان رزمنده ای است که هرگز روی خوش به اهل باطل نشان نمی دهد. بدون شک، خشمناک در برابر باطل، شاداب در برابر حق و حقیقت است. علی علیه السلام از این دو صفت متضاد، همان را برگزید که یگانه آرزو و منتهای امید و آرمانش بود. قمر بنی هاشم، در برابر قوای اهریمنی دشمنان اهل بیت خشمناک بود و به سر کرده ها و بزرگان آن ها فرصت نمی داد که نفس بکشند و خود را برای حمله یا دفاعی آماده سازند.
بنده نیک
یکی از کنیه های حضرت، عبد صالح است. امام صادق علیه السلام در زیارتی که ابو حمزه ثمالی نقل کرده، در خطاب به او می فرماید: «السلام علیک ایّها العبد الصالح». عالی ترین مرتبه یک انسان کامل، همین است که به درجه و مرتبه ای برسد که بتوان او را بنده صالح نامید؛ زیرا بنده صالح کسی است که همه صلاحیت ها در وجود او جمع است؛ هم چنان که یکی از القاب امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نیز همین لقب بوده است.
در مکتب سه امام
حضرت عباس در محیطی الاهی پرورش یافت، تا برای پذیرفتن مسؤولیتی خطیر آماده گردد. اسلام ناب در کودکی از سرچشمه ولایت، یعنی پدرش در جان او نشست. تربیت او به قدری برای حضرت امیر علیه السلام اهمیت داشت که حتی مشاغل سنگین و پر مسؤولیت خلافت، حضرت را از این امر بازنمی داشت. از طرفی برادرانش، امام حسن و امام حسین علیهم السلام ، که هر دو نوه های پیامبر و وارث علم لدّنی بود و بعد از پدر، الگوی تمام عیار تربیتی حضرت ابوالفضل به شمار می آمدند. بنابراین، تمام لحظات عمر عباس، زیر نظر و عنایت بیت مقدس وحی و عصمت و طهارت سپری گشت.
طائر بهشت
مقام حضرت عباس چنان بالاست که امام زین العابدین علیه السلام در وصفِ آن چنین می فرماید: «خدای رحمت کند عباس را، برادر خویش را برگزید و جان خویش را فدای برادر کرد تا هر دو دست او جدا گشت و خداوند به جای دست ها، دو بال به وی بخشید که با فرشتگان در بهشت پرواز کند؛ چنان که جعفر بن ابی طالب و عباس را در روز قیامت و نزد خدای تعالی منزلتی است که شهدا حسرت آن را می خورند».
وارث پدر
در جنگ خندق پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به هنگام رو به رو شدن امیر مؤمنان علیه السلام با عمرو بن عبدود فرمود: «همه ایمان در برابر همه کفر ظاهر شده است». روز عاشورا هم با حضور عباس در برابر جبهه دشمن، همه ایمان در برابر همه شرک ظاهر شد. مردی که امام حسین علیه السلام او را بازوی توانای خود و شیرازه انسجام بخش سپاه خود می داند، همه ایمان است.
گوشه ای از زیارت نامه حضرت عباس علیه السلام
در زیارت نامه حضرت عباس علیه السلام که امام صادق علیه السلام آن را انشا نموده است، چنین می خوانیم: «شهادت می دهم که تو در راه اخلاص، فراوان پیش رفتی و هر چه در توان داشتی بخشیدی. خداوند تو را در میان شهیدان برانگیزاند و روحت را با ارواح سعادت مندان قرار دهد و وسیع ترین منزل و برترین غرفه بهشت را به تو دهد و یادت را در آسمان ها بلندی بخشد و تو را با پیامبران و شهیدان و صالحان، محشور کند که این ها دوستانی نیکویند. شهادت می دهم که تو سست و ناتوان نشدی و در کار خود بصیرت داشتی و به صالحان اقتدا کردی و پیرو پیامبران بودی. خداوند میان ما و تو و پیامبر و اولیایش در منازل برگزیدگان جمع کند که او مهربان ترین مهربانان است».
وفاداری
عباس را با حسین علیه السلام عهدی محکم و میثاقی ناگسستنی است. او با امام نور همراه است. او در راه دینش وفادارترین است و به حکم وفایی که هم چون خون در رگ هایش جاری است، تمام خطرها را به جان می خرد و از اهل بیت دفاع می کند و سختی های زمانه، نمی تواند او را از این خاندان والا مقام جدا سازد. وفاداری عباس علیه السلام الگوی همه انسان های آزادمردی است که شاگرد مکتب امامت اند.
ارتباط روحی با حسین علیه السلام
حضرت عباس علیه السلام از کودکی با ولایت همراه و همگام بود، به نحوی که در کارهای مهم آنان، شریک و سهیم می گشت. در غسل پیکر امام حسن علیه السلام تنها کسی که حضرت ابا عبداللّه را همراهی کرد، عباس بود. همین همنشینی، موجب برقراری ارتباط روحی عجیبی بین این دو برادر شده بود، به نحوی که حضرت اباعبداللّه علیه السلام فراوان به حضرت عباس می فرمود: «فدایت گردم».
اسوه صبر
صبر و ایمان جدای از هم نیستند و صبر برای ایمان به منزله سر است برای بدن. از امتیازهای مهم حضرت عباس علیه السلام صبر او در برابر سختی ها و نامردی های روزگار است. ابوالفضل در پیچ و خم و فریبکاری زمانه، خم به ابرو نیاورد. او فرق خونین پدر را مشاهده کرد، صلح برادرش را با معاویه و مظلومیت حسینش را در کربلا می دید، ولی دم برنمی آورد و سکوت می کرد. حضرت ابوالفضل علیه السلام در تمام مراحل قیام خونین کربلا، سخنی که حاکی از بی تابی باشد بر زبان نیاورد. این مصیبت ها هم چون امواجی که بر صخره ای عظیم اصابت کند، خم به ابروی دلاور دشت کربلا نمی آورد.ایمانی که در دل عباس نهاده شده بود، از او شخصیتی ساخته بود که او را یکه تاز میدان صبر و استقامت می دانند و می نامند.
پدر فضیلت ها
عباس علیه السلام دنیای فضیلت ها و کمالات است. ذاتش آیینه ای است که ویژگی های سه امام در او تجلی کرده است؛ چرا که او تربیت یافته مکتب آن سه امام و بهترین شاگرد آن مکتب است. شجاعت و ایمان را از پدر به ارث برده و از کودکی ادب در محضر ولایت را، در دامن مادر در جان خویش پرورش داده است. عباس دریای معرفت است و آموزگار عشق و وفا. خون او شجره طیبه دین را آبیاری کرد و دستانش اسلام را یاری نمود. سلام بر او باید که معدن بزرگی و آزادمردی است؛ سلام بر ابوالفضل، پدر فضیلت ها و نیکی ها.
منبع : پایگاه حوزه
فرق تفأل با استخاره چيست؟
فرق تفأل با استخاره چيست؟
استخاره در موقعی انجام می شود که در انجام و یا ترک عملی تردید وجود داشته باشد ، البته باید واجب و حرام نباشد و انجام آن کار مباح باشد ، که لازم است اول فکر و تحقیق و مشورت انجام بگیرد.
اگر بعد از فکر و تحقیق و مشورت در کاری باز هم در حالت تردید و شک باشد میتوان استخاره گرفت؛ و از حالت تردید خارج شد.
تفال؛ همان فالگیری است که در روایات نهی شده است، فال گیری یعنی اینکه بخواهیم از آینده خبر دار شویم، مثلا در کنکور قبول میشوم یا نه، آیا پولدار می شوم یا نه، یا برای شناخت شخصیت افراد قرآن گشوده شود.
مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی