پدرم به دیدنم آمده است.
پدرم به ديدنم آمده است.
من خيلى خوشحال مى شوم، از شما چه پنهان، هر وقت پدر به خانه من مى آيد، نشانه اين است كه با من كار مهمى دارد.
سريع، كتاب هايى كه در اتاق پخش شده است، جمع و جور مى كنم و از پدر مى خواهم بنشيند.
من مى روم يك سينى چاى مى آورم و در مقابل پدر، دو زانو مى نشينم.
منتظر هستم تا پدر سخن خويش را آغاز كند، البته اين را بگويم كه پدر من سواد خواندن و نوشتن ندارد.
پدر نگاهى به من مى كند و مى گويد: عباس! امروز در حرم حضرت معصومه (س) بودم، آقايى كه منبر رفته بود، كتابى را در دست گرفته بود و
از آن خيلى تعريف مى كرد، فكر مى كنم اسم آن “منازل الآخرة” بود، او از روى آن كتاب براى ما حديث هم خواند، جايت خالى بود چه حديث هايى در آن كتاب نوشته شده بود. پسرم، كاش تو هم منبر مى رفتى و براى مردم حديث مى خواندى. تا كى مى خواهى گوشه اين خانه بنشينى؟
من سر خود را پايين انداختم، چند بار خواستم بگويم كه پدرجان! كتابى را كه منبرى براى مردم خوانده است، همان كتابى است كه من نوشته ام، من نويسنده آن كتاب هستم، اما ديدم اين طورى ريا مى شود، درست نيست من از خودم تعريف كنم، من اين كتاب را براى خدا نوشته ام، نه اين كه نزد پدر خويش به آن افتخار كنم.
من رو به پدر خود كردم و گفتم: پدر جان، اين كارها توفيق مى خواهد، دعا كن خدا به من هم توفيق انجام اين كارهاى خوب را بدهد.
پدر هم در حق من دعا كرد، و همان دعاى او بود كه باعث شد خدا به من توفيق نوشتن كتاب هايى مثل مفاتيح الجنان» بدهد كه در هر خانه اى كه بروى آن را مى يابى.
فكر مى كنم كه مرا شناختى، من شيخ عباس قمى، نويسنده كتاب مشهور مفاتيح الجنان هستم.
[فقط به خاطر تو … - مهدی خدا میان آرانی . - صفحه۳۷]