گل لبخند
گل لبخند*
خاتون صحرا، آفتاب، آهسته میپژمرد
هر در به سمت گرد بادی خسته وا میشد
هر روز، صدها آفتاب نورس و نو پا
در خاک میخوابید و خرمایی خدا میشد!
ماهی که بی ایمان به آب شور دریا بود
هر روز راه رود را میبست، سد میکرد
انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشید
می رفت و دائم سایه خود را لگد میکرد
کاخ غرور مردها، هر شب بنا میشد
بر استخوان کتف سوسنهای نابالغ
بر روی لبهای زمین لبخند سرخی بود
از گیر و دار تیغ و گردنهای نابالغ
پیشانی دریا که آب چشم ماهی هاست
آخر چروک افتاد و آخر، موج پیدا شد
دریا و ماهی بار دیگر آشتی کردند
هر برکه، هر گودال بی مقدار، دریا شد
آمد کسی که دست هایش وقف مردم بود
آمد کسی که نستبی با عشق و طوفان داشت
در سینه اش یک دل، ولی از جنس تابستان
در چشمهای بالغش پیغام باران داشت
می گفت: من خورشید را در آستین دارم
می گفت: من آیینه اهل زمین هستم
ای دستهای سر به زیر و سرد، ای مردم!
من با زلالیهای دریا، هم نشین هستم
هان! ای شمایانی که سیمرغید و میبینم
در بالهای بسته تان پرواز خوابیده!
ای مکه، ای دریای بی ماهی، شب بی ماه!
آتشفشان با دهان باز، خوابیده!
ای مردم، ای آوازهای منتشر در باد!
در دستهای من خدا لبخند خواهد زد
ای دشتهای تشنه و با آب، نامحرم!
یک گل، شما را با خدا پیوند خواهد زد
محمدرضا اکرامی فر