از عبور مداوم جمعه ....
اين روزها كه مى گذرد احساس مى كنم كه روح سبز شبنم عاطفه در لفافه اى از زردى پيچيده شده و آرام در كنار غنچه نرگس نجوا مى كند و از بى روحى زندگى مى گويد…
گل اقاقيايى كه در گلدان چشمانم كاشته ام، خيلى وقت است كه شيرين زبانى نمى كند.
شاپركى كه يك لحظه از قاصدك جدا نمى شد مدت هاست كه ديگر با او نيست و از «تو» برايم نمى گويد.
مهتاب مثل گذشتهها با ماه دمخور نيست. خورشيد هم با ابرها قهر كرده.
آقاجان! به خدا دلمان براى ظهورتان از ذره هم ذره تر شده. آقاجان! از عبور مداوم «جمعه»ها دلتنگ شده ام.
ستاره هاى درخشان آسمان هاى تابستان، وقتى كه با هم سرودى مى خوانند، آرام تر مى خوانند تا من ديگر صدايشان را نشنوم. ديگر براى آنها هم غريبه شدم، احساس مى كنم در روزهاى بهارى آسمان از يك درد كهنه كه او را آزار مى دهد و روح آبى اش را مريض كرده، مى نالد.
زمين هم آهنگ بُخل مى نوازد و قصد دارد ما را از تنفس شميم خوش عطر ياس هاى سپيد محروم كند.
مادرم هم بعضى روزها فراموش مى كند به شمعدانىها آب بدهد و هميشه به من مى گويد: «اگر به شمعدانىها آب بدهى دستان فروتنشان را براى
سلامتى «آقا» بالا مى برند و رو در روى چشمان رنگين كمانى آسمان، با او صحبت مى كنند و از «آقا» مى گويند و براى او دعا مى كنند».
كاش مى دانستم كه چطور واژه «انتظار» را براى شاگردانم تفسير كنم، كاش كسى براى خودم معلّم بود و به من مى گفت، كه شب جمعه كمى با خودت خلوت كن…
كاش مى توانستم همصدا با كسى كه صبح جمعه دعاى نُدبه مى خواند، با يك بغل اميد، سبد سبد احساس دلتنگى را از شبستان خموش انديشهام دور بريزم.
احساس مى كنم در آن عصر جمعه بارانى كه مى آيى، شميم تازه نفس ياسها در ذهنم آب پاشى مى شود. به اميد آن روز كه بيايى.
ف. خواجه