اطاعت پذیری از والدین در رفتار شهید مهدی زین الدین
سردار شهید مهدی زین الدین
شهید _مهدی زین الدین_ در سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد. پس از مدتی، خانواده اش به _خرم آباد_ رفتند و او دوران تحصیلی خود را در آنجا گذراند؛ دورانی که سراسر موفقیت بود و نمرههای عالی مهدی، او را در میان دانش آموزان زبانزد کرده بود. پس از مدتی از یاران شهید _آیت الله مدنی _شد. در همان سالها در کنکور شرکت کرد و در چهار رشته خوب امتیاز آورد. حتی از چندین دانشگاه خارج از کشور از جمله فرانسه رتبه کسب کرد، ولی به دلیل ضرورت حضورش در کشور، با مشورت امام خمینی رحمه الله وارد سپاه شد و با آغاز جنگ تحمیلی، مسئولیتهای مختلفی را در سپاه بر عهده داشت تا اینکه در عملیات آزادسازی خرمشهر به فرماندهی _لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب قم_ منصوب شد. این سردار پرافتخار جنگ که جوان ترین فرمانده به شمار میآمد، در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ هنگام شناسایی منطقه عملیاتی به همراه برادرش، _مجید زین الدین_ به آرزوی دیرینه اش رسید.
«یک روز گرم تابستان مهدی همراه با بچههای محل سه تا تیم شده بودند و فوتبال بازی میکردند. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچهها میریخت. اوت آخر بود، چیزی به بازنده شدن تیم مهدی نمانده بود. توپ رفت زیر پای مهدی. در این هنگام صدای مادر مهدی از روی تراس خانه شان بلند شد: مهدی… آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر برای ظهر. همه بچهها منتظرند مهدی بازی را ادامه بدهد، اما در کمال تعجب، مهدی توپ را به طرف بچهها پاس داد و خودش دوید تا برای مادر نان بخرد».
«از کودکی، بچه حرف گوش کنی بود. حرف من و مادرش را زمین نمی زد. یکی از خاطرات من در مورد اطاعت پذیری و توجه به حرفهای والدین در مورد سه روز قبل از شهادت مهدی است؛ یعنی آخرین باری که دیدمش. چند سالی میشد که فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب بود. وقتی داشت خداحافظی میکرد که برگردد منطقه، رفتم پیشش. گفتم: «مادرت خیلی نگران مجیده» آخه پنج ماهی بود از مجید خبر نداشتیم. او هم جبهه بود. گفت: «چشم، بهش میگم، ولی شما نگران نباشید. حالشخوبه، اون دیگه برای خودش یه رزمنده شده. » با اینکه فرمانده بود و خیلی درگیر کارهای نیروهاش و کارهای جنگ بود، ولی رفته بود مجید را پیدا کرده بود و بهش گفته بود: «مادر خیلی نگرانه، یک سری بزن خونه. » فردای آن روز مجید آمد. نمی دونم چه طوری پیداش کرده بود».
———
منبع: پیامبرانه شهدا ،رضا آبیار،ص۵۸