تا نواحی مقدس صلوات
با لحن كدام آفتاب؛ با صداى كدام پروانه؛ با آواز كدام سنگ؛ با ترانه كدام باران؛ آوارگى همواره مان را فرياد بزنيم؟ اى دور از دسترسِ نزديك! اى سخاوت هر روزه زمين! كه نماز مهربانى ات را ستاره ها، هزار مرتبه اقتدا كردند. و هر روز، تشنه تر از پيش، سر به كوهوار شانه هاىِ آسمانى ات گذاشتند. چقدر اين روزهاى بى تو، كش آمده اند! چقدر طولانى شده، صداى نيامدنت! چقدر غليظ است هواى دلتنگى ات! اى مهربانى بى حدّ! كه روشنى بى وقفه هزار اقيانوس، زير آرامش قدم هايت، شناور است و داغ هزار آتشفشان ريشه داده است در چشم هاى بى نصيب مان. تا چند چلّه نشينى اين زمستان هاى بى اندازه؟! تا چند دوندگى اين سنگلاخ هاى يكنواخت؟! تا چند شمارش اين ستارگان ارجمند؟! تا چندچشم به راهى اين كوچه هاى تودرتوى تاريك؟! حلقه كدام در را بكوبيم؟ در گوش كدام جاده، زخم هايمان را بخوانيم؟
تاريكى در خيابانها سرازير شده؛ مرگ در پستوها نعره مى زند. و چقدر از زلال پونه و نارنج، هوا رقيق است! و چقدر، مرگ در لابه لاى ديوارها زانو مى زند! و چقدر گرسنگى، در پستوى خانه هاى حقير فراوان است! … فانوسى مى خواهد، اين شب هاى در خيال آمدنت، تا ديدار تازه پنجرهها را، بر پيشانى روشن دريا بياويزد. و چُرت تمام خواب هاى شيطانى را پاره كند. … بارانى تازه مى خواهد اين شوره زارهاى هميشه تا خميازه هاى كشدار علفها را رشته رشته پنبه كند. و صبحى بنفش را در شريان آسمانها بريزد. نسيمى رونده مى خواهد اين بى شمار اندوهانِ چشم ها، تا آواز پرند هزار پرستو را در شكاف ديوارها بريزد، تا كدام مرتبه از روشنى رودها، چشم هامان را ورق بزنيم. كه هيچ پرنده اى پرواز را مشق نمى كند. و هيچ درختى، پاى زمزمه آبها شكوفه نمى دهد. … زخمى گشوده مى خواهد اين دقيقه هاى لايتناهى بيمار. تا جرعه جرعه، شرجى نيامدنت را خالى كند بر سرِ دلتنگى اين روزها. اى سجاده نيايشت، رشته رشته در ادامه باران. و اى آرامش آسمانى ات در نهايت شوريدگى درخت. با همان سكوت ديگر گونه ات. با همان سخاوت همواره ات. با همان قدم هاى افراشته ات. با همان نگاه صاعقه وارت. با همان لبخند حُسن يوسفت. با همان ايستادن روشنانه ات. بايست! در مقابل دلتنگى قديمى اين خاك. رو به روى همواره اين مسموميت بى حدّ. خالى كن! مهربانى ات را در سفال تنگدستى اين تاريك مخوف، خالى كن! بهار تازه پيراهنت را در كنج خزانى اين دقايق اندوه، خالى كن! باران بى وقفه آمدنت را در بيابانىِ اين فصل هاى گرسنه، بتكان! نگاه روشنت را در ذرات خستگى زمان، بتكان! دامان ستاره پرورت را در ظلمت اين دقيقه هاى تنگدست، بتكان! پلك هاى آفتابى ات را در سبوهاى يخ زده و گرسنه. هواى بى تو، تيغى نشسته در شريان رودهاى تشنه جهان است؛ سنگى انباشته بر چشم هاى آسمانى است؛ گردبادى جهنده در روشنى باغچه هاست. هواى بى تو، هواى خالى اندوه است؛ هواى خالى مرگ است؛ هواى سوزنده از طعم بى عدالتى است. اى مبهمِ روشن! تا چند زمستان، چشم هايمان را روشن نگه داريم؟! تا چند انگشتانه دلتنگى مان را كنار بگذاريم؟! تا چند از نردبان دورى ات، بالا برويم؟! تا چند پرنده چشم هايمان را بگيريم زير آفتاب؟! تا چند…؟! اى تمام چشمه هاى جهان را فراگير! در كدام دامنه باران خيز، خيمه افراشته اى؟ سفره ات را پاى كدام دريا پهن كرده اى؟ پيراهنت را بر كدام درخت مقدس آويخته اى؟ كدام ستاره از سقف خانه ات آويزان است؟ كدام دريا در سبويت ته نشين شده است؟ اى گواه محكم آمدنى نزديك! تا از نى يخبندان پى در پى برخيزيم. چند آفتاب را نذر آمدنت كنيم؟ و چند نواحى مقدس را تشنه تشنه سر بكشيم؟ اى آفتاب مرتفع مهربانى! سر بر ديوار شوربختى كدام كوچه بگذاريم؟ با اين همه زمستانى كه در كوله بارمان است؛ و با اين همه پاييزى كه در راه است؛ و با اين همه جاده هايى كه به بن بست تكيه داده اند. تا جمعه آمدنت، چند ندبه فاصله است؟ م. سقلاطونى