یک لیوان آب یخ
داستان کوتاه: یک لیوان آب یخ
به ساعت مچی اش نگاه کرد. یک ربع به دو. پارچ آب را روی سفره گذاشت. مغزش گفت: همه چی آماده اس، دیگه کاری نداری، بشین تا نادر بیاد. دلش گفت: نه؛ یه کاری مونده هنوز. نگاهی به دورتادور آشپزخانه انداخت. همه چیز سر جایش بود.
بیرون آمد و به اتاق نادر سرک کشید. کتابها در قفسه منظم چیده شده بود. میز تحریر برق میزد. در اتاق را بست و رفت سراغ اتاق خواب. آنجا هم مرتب بود. سر چرخاند. نگاهش روی آینۀ گوشۀ اتاق ثابت ماند. به تصویر خودش نگاه کرد. مغزش گفت: هانیه چته؟ همه چی که مرتبه، چی میگه دلت؟!
در را بست. پذیرایی هم تروتمیز بود. دیگر کاری به ذهنش نمی رسید که نکرده باشد. دلش گفت: کار…. نشست روی مبل و تلویزیون را روشن کرد. اخبار بود. کشور چین را نشان میداد که زلزله ای آن را تکان داده بود. چشم بادامیها از خانهها بیرون ریخته بودند. زنگ تلفن به صدا درآمد. - بفرمایید.
یک مرد که صدای گوش خراشی داشت از آن طرف گوشی گفت: سلام، مهندس هست؟ - سلام، نخیر؛ شما؟
- من برادرزن سابقشم. قلب هانیه تند شد: بله؟!
صدای قهقهه پیچید توی گوشش: شوخی کردم بابا!
نادرم.
هانیه دستش را روی قلبش گذاشت و سکوت کرد.
- هانی؟
غلط کردم!
- دیگه ازین کارا نکن نادر؛ کجایی؟ چرا خونه نیومدی؟
- منتظرم نباش، باید تا غروب کارخونه بمونم. - پس ناهار چی؟
- یه چیزی پیدا میشه، فعلا کاری نداری؟ دلش گفت: کار داری.
- نه، مواظب خودت باش. خداحافظ. - چشم. خداحافظ. گوشی را گذاشت و نفسش را پرصدا بیرون داد. حوصله نداشت تنها ناهار بخورد. تلویزیون را خاموش کرد و به آشپزخانه رفت. قابلمۀ غذا را گذاشت توی یخچال و شروع کرد به جمع کردن سفره. تمام شد. نگاهی به ساعت انداخت. سه و ده دقیقه. چشم هایش گرم شده بود. رفت توی پذیرایی و روی مبل دراز کشید.
دلش گفت:
نخواب؛ یه کار مونده هنوز. پلک هایش همدیگر را در آغوش گرفتند. صدای زنگ میآمد. بلند شد و نشست. ساعت دیواری، شش و ربع را نشان میداد. خیره شد به دستۀ مبل و فکر کرد شش و ربع صبح است یا شش و ربع بعدازظهر. دوباره صدای زنگ بلند شد. یادش آمد که الان شش و ربع بعدازظهر است و این باید نادر باشد که قرار بود غروب به خانه بیاید.
- بله؟
- نادرم، باز کن. کلید در را فشار داد و گوشی را گذاشت. رفت روی راحتی روبه روی در ورودی نشست.
نادر خنده کنان وارد شد: به! سلام هانیه خانم گل، خواب بودی؟
- سلام. آره، خوابیده بودم.
- صورت پف کردۀ شما هم همینو میگه. لبخند محوی روی لبهای هانیه نشست: خسته نباشی. بشین برات یه شربت بیارم. دلش گفت: کارت مونده هنوز. رفت طرف آشپزخانه. نادر کتش را آویزان کرد به جارختی و نشست روی مبل: چیه هانیه خانم؟ انگار زیاد سرحال نیستی؟ هانیه در یخچال را باز کرد: نه، فقط یه کم خسته ام.
- خدا قوت. ما میریم سرکار اونوقت شما خسته ای؟
- خستگی جسمی نیست، روحیه. نادر پا روی پا انداخت: چرا؟ روحت کوه کنده؟
- انقد شوخی نکن نادر.
- پس چیکار کنم؟ هانیه با یک سینی کوچک آمد وکنار نادر نشست.
- نادر؟ - جانم؟
- من توی دلم همش حس میکنم یه کاری دارم که انجامش ندادم؛ ولی هرچی فکر میکنم میبینم هیچ کاری ندارم. نادر لیوان شربت را روبه روی صورتش گرفت و به آن نگاه کرد: منم گاهی این طوری میشم.
- چرا؟ - نمی دونم. به نظرم همه همین طوری ان. آدمیزاد هیچ وقت آروم نیست.
- خب چرا؟ نادر لب پایینی اش را برگرداند. لیوان شربت را گرفت به طرف هانیه: تو نمی خوری؟ هانیه پتو را کشید روی خودش و به پنجره نگاه کرد. مغزش گفت: بخواب، شب بخیر. دلش گفت: یه کار مونده.
- نادر؟
- هوم؟
- واقعأ نمی دونی چرا این حس میاد سراغ آدم؟ صدای نادر گرفته و خواب آلود بود:
ها؟
- خوابی نادر؟ جوابی نیامد. ماه آمده بود جلوی پنجره و اتاق را روشن کرده بود.
هانیه چند دقیقه همین طور چشم دوخت به ماه. صدای آرام خروپف نادر که بلند شد پتو را کنار زد و بی سروصدا به طرف در اتاق رفت. دستگیره را گرفت و خیلی آرام فشار داد. در، تقۀ کوچکی کرد و باز شد. آهسته آن را پشت سرش بست و به طرف گوشی تلفن رفت. نشست روی صندلی و شماره را گرفت.
- سلام، هانیه جان تویی؟ شنیدن صدای مادرش مثل خوردن یک لیوان آب یخ در یک روز گرم مرداد، جگرش را خنک میکرد.
- مامان سلام، خواب بودی؟
- نه دخترگلم، بیدارم. چرا آروم حرف میزنی؟ نادر کجاست؟ هانیه برگشت و نگاهی به در اتاق خواب انداخت: تازه خوابیده؛ میترسم بیدار شه.
- تو چرا نخوابیدی، چیزی شده؟ هانیه سیم تلفن را دور انگشت اشاره اش پیچاند: نه؛ فقط دلم یه جوریه مامان!
- چجوری عزیزم؟
- نمی دونم، آرامش ندارم. هرکاری میکنم بازم احساس میکنم یه کاری دارم که انجام ندادم. - قبلا گفتم بهت.
- دوباره بگو. تو همیشه آرومم میکنی مامان. - اما توی این مورد نمی تونم آرومت کنم عزیزم! هانیه وا رفت: چرا؟
- دخترم، ناآرومی و اضطراب روح، مال دوریه. من نمی تونم کاری بکنم.
- دوری؟! - فقط هم یه راه داره. - گیجم نکن مامان.
- آره، دوری، دوری از خدا. راهش هم فقط نزدیک شدن به خداست، همین!
- پس اون کاری که همش احساس میکنم….
- ارتباط، عزیزم؛ فردا پاشو بیا اینجا، بهت میگم چته! هانیه؟ هانیه جان؟ ای بابا… الو؟… قطع شد مث اینکه… الو؟… الهی بمیرم…! صدای چند بوق کوتاه شنیده شد و بعد یک بوق ممتد. گوشی را آرام گذاشت سر جایش و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی. چشم هایش را بست. مغزش گفت: ارتباط…. دلش گفت: نماز….
[یه الف بچه - معصومه انواری اصل - صفحه ۱۹]