صبح چهلم
خواب ای خواب سرگردان برخیز، دو سه تا پلک تا سحر مانده
تازه یک صبح رفته از عهدت، سی و نه فرصت دگر مانده
با شما دست یا علی دادم با همان دستهای نامرئی
که چهل صبح عاشقت باشم با همین چشمهای درمانده
آه ای «طلعة الرشیده» من زودتر «غرة الحمیده» من
پای بگذار روی دیده من که فقط از من این قدر مانده
که فقط از من بدون شما مانده در امتداد زندگی ام
گامهایی که جاده را بلدند، دستهایی که بر کمر مانده
تو چه خواندی که هر چه باران است چشمهای تو را نمی بارد
تو کجایی که باد هم حتی از تو عمری است بی خبر مانده
صبح، صبح چهلم این عهد حتم دارم که میرسی از راه
صبح آن چله آه یک طرف و سی و نه صبح پشت سر مانده
صبح آن چله… آه میآیی، تو میآیی که باز برگردند
دستهای به آسمان رفته چشمهای به سوی در مانده
آخر گریههای این عهد است، میزنم باز روی زانویم
«العجل العجل» شتاب کنید مرد ای مرد در سفر مانده!
مهدی رحیمی