غروب جمعه -
باز هم جمعه غروب كرد و باز در اين غروب دل انگيز پرواز از دلها به آشيانه جمكران. آن گنبد عرفانى، جان مى گيرد. آرى، جمعه است و غروب جمعه است و تنها دل است و عشق، اشك و سوز. نگاهها راه گنبد را مى پيمايند و دستها آسمان را و دلها عرش را و اشك ها…
بار خدايا! تا كى بايد در فراق شقايق اشك حسرت بريزيم؟ كدامين روز بايد عشقمان را آرام سازيم. تا كى بايد شراب گناه بنوشيم؟ تا كى بايد در دوزخ دنيا جان پرورانيم؟ تا كى بايد عاشق باشيم؟ و جمال معشوقمان را نشناسيم؟ تا كى؟…
اماما! اى كه با بهار نگاهت، كوير دنيايمان را سبز گردانيده.
اى كه از احوال زمينيان و خاكيان آگاهى، اى كه از بيخ آفرينش تا قيامت مى دانى، اى كه چشم هايت بر ظلمت اين جهان تار بيناست.
چرا از ظهورت كناره مى گيرى؟ آخر مگر چگونه بر اين اقليم سرافكنده نظر كرده اى كه اين گونه نالايق ديدارت است؟
مى دانم كه همه غرق در گناهيم، مى دانم كه ما آدميان هنوز معطوف تو نگشته ايم، مى دانم كه در درس «پاكى» مردود شده ايم، مى دانم كه از تو دورى گزيده ايم، مى دانم كه قدم هايمان راه مسجدت را نمى پيمايند، امّا تو ما
زندگى را مى دهند، تنها تويى كه با اشاره اى، شمشير شجاعت در دست قلبمان مى دهى و راه سعادت را، برايمان هموار مى سازى.
رهبرا! ما كه عمريست تشنه كام ديدنت هستيم، جرعه اى از جام ديدار بر گلومان بنوشان، كه اين آرزوى ديرينه و جاودانه ماست و هنوز ريسمان اميد را از آن جدا نگردانيده ايم، و نغمه اميد را بر دل محزون آرزومان سر داده ايم.
مهدى جان! تو كه بر فراز قله غيبت عمر مى گذرانى، بر زير پايت چگونه نظر مى كنى؟ كه عاشقان سوخته دلت را آن گونه كه هستند بيابى؟ چگونه آنها را مى بينى؟ كه در آتش عشق مى سوزند، امّا نزديك نمى آيى. حقيقت را مى دانم كه از عالم غيبت دست هدايت بر سر امّت گمراه مى كشى و ره نيل به كعبه سعادت را بر ما مى نمايانى.
امّا براى يك عاشق، تنها آرزو، ديدار رخ معشوقش است.
مهدى جان! ما كه هنوز در بستر مرگ نخفته ايم و توشه اى براى سفر برفراز و نشيب آخرتمان نيندوخته ايم، راهى بنما كه، به نيكو كردارى ختم گردد، كوله بار خالى مان را از آذوقه خوش طعم
ايمان و تقوا مملو گرداند.
آخرين كلام:
مولايم! ظهور نورانى ات را با عمر ما تطبيق ده كه تشنه ديدار توايم.
ز. بخشى