مردم داری شهید بابایی
این بچه از دوران نوجوانی، به یاد مردم ضعیف و کمک آنها بود. هیچ وقت سعی نکرد دل آنها را بشکند. پدر شهید در نقل خاطره ای، این ویژگی والای فرزند را این چنین توصیف میکند: برادر زنم در همان مدرسه ای که عباس درس میخواند، ناظم بود. یک روز دیدیم با ناراحتی آمد خانه مان و گفت: «حاج اسماعیل! آبرو برای ما نگذاشتید؛ آن قدر به سر و وضع این بچه نرسیدید که امروز اسمش را در لیست بچههای فقیر مدرسه نوشتند تا به او کمک مالی کنند. » تا این حرف را زد، نفسم بند آمد. دستش را گرفتم و بردم سر کمد عباس. در کمد را باز کردم و ردیف پیراهنها و کت و شلوارها را نشانش دادم. با دلخوری گفتم: «تو دیگر چرا؟ واقعاً خیال میکنی من برای عباس کم میگذارم؟ خودش میگوید من لباس نو نمی پوشم، میگوید مدرسه ما بچه فقیر زیاد دارد، از آنها خجالت میکشم. نمی خواهم جلوی من احساس نداری کنند». سرایدار مدرسه عباس بابایی میگوید: کمردرد داشتم و نمی توانستم کار روفت وروب مدرسه را خوب انجام دهم، مدیر مدرسه هم بالاخره جلوی یک مشت بچه، سکه یک پولم کرد و گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همه اش در فکر حرفهای مدیر بودم که اگر من را بیرون بیندازد، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که بلند شدم و رفتم مدرسه، دیدم حیاط مدرسه و کلاسها عین دسته گل شده، منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت.
خلاصه نفهمیدم کار کی بوده. با عیال آن شب را تا صبح بیدار ماندیم تا از قضیه سردربیاوریم. نزدیک صبح هردومان خوابمان برد. بلند که شدیم، دیدیم برنامه دیروز تکرار شده. شب بعد، با هر جان کندنی بود، نخوابیدم. صبح علی الطوع، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک راست رفت سراغ جارو و خاک انداز. شناختمش، از بچههای مدرسه خودمان بود. مرا که دید، ایستاد، سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟ اسمت چیست؟ » گفت: «عباس بابایی. » گفتم: «پسرم! چرا این کارها را میکنی؟ »گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند، چه اشکالی دارد؟ » گفتم: «اشکالش این است که اگر پدر و مادرت بفهمند، من بیچاره میشوم. » توی چشم هایم خیره شد و گفت: «اگر شما چیزی به آنها نگویید، از کجا میخواهند بفهمند؟ »
یکی از دوستان شهید میگوید: «یک روز بعد از تعطیلی از مدرسه، همین طور که با عباس و بچهها به طرف منزل میرفتیم، دیدیم چند تا کارگر دارند زمین را میکَنند تا لوله آب و فاضلاب کار بگذارند. نگاه عباس متوجه یکی از کارگرها شده بود که خیلی پیر و استخوانی بود. ناگهان دیدیم عباس از ما جدا شد و رفت به طرف کارگرها بیل را از دست پیرمرد گرفت و با اصرار شروع کرد به کندن زمین. از فردا، به محض اینکه از مدرسه تعطیل میشد، میرفت به همان خیابان، سراغ پیرمرد تا جای او کار کند». دایی شهید بابایی میگوید: «یک روز با عباس سوار موتور بودیم. آن موقع عباس اول دبیرستان بود. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود که دیدیم. پیرمردی با پای پیاده در جاده راه میرود. یک دفعه عباس گفت: «دایی نگه دار. » من هم ایستادم. عباس پیاده شد و گفت: «دایی جان، شما پیرمرد را برسان، من خودم پیاده بقیه راه را میآیم. » پیرمرد را سوار کردم، به عباس هم گفتم: «آرام بیا تا برگردم و برسانمت. » پیرمرد را گذاشتم سر مقصد و خواستم برگردم که دیدم عباس نزدیک روستاست. نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود». یکی از دوستان این بزرگوار، در نقل خاطره ای درباره توجه او به احوال مردم ضعیف و بی بضاعت، میگوید: من و عباس بچه محل و هم کلاسی بودیم. دیپلم که گرفتیم، من رفتم سربازی و او رفت دانشکده خلبانی. محل خدمت من ارومیه بود. وضع مالیخوبی هم نداشتیم و زندگی را خیلی سخت سپری میکردم. هر ماه یک پاکت که در آن مقداری پول بود، برایم میآمد و آدرس فرستنده هم نداشت. اول فکر کردم کار یکی از خواهرهایم است.
مرخصی که آمدم منزل، متوجه شدم هیچ کدام از نزدیکانم از ماجرا خبر ندارند. یک روز که با برادرم صحبت میکردم، گفت: «چند وقت پیش عباس بابایی نشانی محل خدمتت را از من خواست، من هم به او دادم. » فهمیدم کار خودش است. رفتم محل کارش، اما وقتی موضوع را به او گفتم، اصلاً به روی خودش نیاورد، خودش را به بی خبری زد. آخر گفتم: «مرد حسابی! من آن همه پول را چطوری پَسَت بدهم؟ » خندید و گفت: «بی خیال، فراموشش کن».
منبع:ظرافتهای اخلاقی شهدا ،رضا آبیار؛ [تهیه کننده] مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیما،مشخصات نشر: قم: دفتر عقل، ۱۳۸۸،ص۵۷