صبح سخن
ای سبزتر از بهار! برگرد،
بیا ای معنی انتظار! برگرد،
بیا این کوچه بدونِ تو پُر از دل تنگی است
آرامشِ بی شمار! برگرد بیا
آن گاه که میخواهی از کسی بنویسی که جهان تشنه دیدار اوست، چقدر سخت مینماید. البته وقتی عشق با تو همراه میشود، نوشتن و با مُنْتَظَر دردِ دل کردن آن چنان آسان میشود که توصیف نمی توان کرد!… و آن گاه نوشتن آسان تر میشود که خودِ موعود به سُراغت آید، تو را از خوابهای پریشان رهایی بخشد و پرواز در آسمانِ معنا را به تو بیاموزد. آن چه به نام ندبههای انتظار بر این صحیفه رنگین نقش بسته است، حاصلِ دل تنگی و دل مشغولیهای پاک و معصومی است که لحظههای تولّدشان را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. لحظههایی که از آسمان فرود میآمدند؛ به دستانم توانِ نوشتن میدادند و نگاهم را از شور و شوق و شیدایی سرشار میکردند.
این روزها، غبارهای کدورت آن چنان آینههای دلِ آدمیان را به تصرّف خویش درآورده است که شاید این نوشتهها مجالی برای ظهور نیابند و دلهای غبارآلود و سیمانی را با خویش هم صدا نکنند. با این حال اطمینان دارم که در انبوه این آدمهای رنگارنگ، دلهایی نیز یافت میشوند که با خدای خویش آشتی کرده اند. این دلها هیچ گاه اجازه نخواهند داد که غبارهای توهّم، آینه هایشان را در بندِ خود درآورند؛ دلهایی که اشتیاق رُستن و رَستن را در خویش پرورش میدهند، یادِ معصومان را عزیز میدارند و کوچه پس کوچههای زندگی را تنها برای تماشای جلوه ای از جمال فریبایشان در مینوردند. ندبههای انتظار حاصل خلوتهای ناب این دل سودایی اند و همه آنها را به دل هایِ مشتاقی تقدیم میکنیم که در پهن دشتِ خلوت و تنهایی خویش، عاشقانه و عارفانه راه میسِپُرند تا آسمانی شوند.
با این دلِ تنگ، آشنا میطلبم
پیوسته تو را، تو را، تو را میطلبم
هرچند زیارتت بسی دشوار است
دیدار تو را من ز خُدا میطلبم