اولـین نمـازی که خواندم
هوا بوی خدا را می داد، بوی عشق و محبت، هوا، هوای بزرگ شدن بود، هوای بلوغ وقتی کوچه را باد سرد پر کرده بود. وقتی پاییز طلایی من تازه از راه رسیده بود، یادم است آن وقت بود که احساس کردم بزرگ شده ام. وقتی بود که با خدا دوست شدم. وقتی برای اولین بار بوی گلاب جانماز مادر و بوی مشک و سجاده پدر را فهمیدم. وقتی که برق تسبیح پدربزرگ چشمانم را خیره کرد و سفیدی چادر مادر بزرگ در نظرم جلوه گر شد. فکرش را که می کنم آن روز مثل رویا بود، شیرین دوست نیافتنی. گرچه پاییز بود، ولی بوی شکوفه های سیب عطر بهارنارنج را میشد فهمید. گرچه بهار از راه رسیده بود، ولی آوای مستانه بلبل را می شد شنید. آن روز من ۱۵ ساله بودم گرچه نوجوان بودم، ولی دلی داشتم که می شد در آن تمام حافظ را گنجاند. می شد با آن فرهاد را فهمید و شیرین را صدا کرد، می شد مجنون صفتانه پیش خدا رفت، می شد به جنگ اژدهای پلید و ضحاک خونخوار رفت، می شد نوشدارو به رستم رساند و سهراب را از مرگ نجات داد.
وقتی نوجوان ۱۵ ساله بودم…. آن روز را هرگز از یاد نخواهم برد.آن روز با صدای برگ های پاییزی از خواب بیدار شدم و با باران عشق وضو گرفتم و به خدا اقتدا کردم.
آن روز احساس مجنون را داشتم وقتی یاد لیلا اولین نمازم را خواند ام، اما ای کاش همه ما همیشه در خزان، بوی گل و آوای بلبل را میشنیدیم و پرواز صمیمانه پروانه ها را احساس می کردیم و صداقت کودکانه مان را تا برزخ همراه میبردیم. نه مثل امروز که پرواز را فراموش کرده ایم، و خزان را به جای بهار و دیو را به جای فرشته گرفته ایم. امروز ما دیگر یارای مقابله با ضحّاک را نداریم، امروز مجنون دلمان به یاد لیلا نیست و فرهاد از یاد شیرین فارغ است. ای کاش دل خوش به رنگ و بوی نمی کردیم. اما اصل را فراموش کرده ایم. ای کاش اولین نماز ما آخرین نماز ما نبود! علی شریعتی