زیباترین غزل هستی
سبز بودند و شکوفا؛ مثل سبزه های تازه دمیده اردیبهشت.
زلال و صاف، مثل باران بهاری
نامشان را فقط نسیم می دانست و آسمان.
یکدیگر را برادر صدا می کردند
به لهجه آب باهم سخن می گفتند. گر چه یکی از لرستان بود و یکی از آذربایجان و یکی از سبزوار و یا شیراز.
وقتی شب از راه می رسید،بی قراری در جانشان مینشست. اضطراب آنکه اگر آنها را نبرند! اگر از قافله جا بمانند! اگر خط مقدم را نبینند!
سهم شان از زندگی یک کوله پشتی بود پر از عشق و یک قمقمه پر از صداقت و خلوص که آن را نیز به یکدیگر هدیه می کردند. روزها از پی هم می آمدند و می رفتند و آنان همچنان به افق فردا چشمی دوختند…. شاید فردا روز وصل باشد.
و فردا از راه می رسید… گام هایشان را استوار می کردند تا کامشان را با شهد گوارای شهادت شیرین کنند.
بسیجی بودند عاشق ، می گفتند جبهه پیر و جوان نمیشناسد، همه را به یک اشاره به سوی خویش می خواند و با یک نوا در جان دلدادگان شور می افکند.
و این چنین می اندیشیدند نوجوانان یک شبه مرد میشدند و مردان یک شبه جوانمرد و پیرمردان به یکباره رزمندگانی جان بر کف.
نشان بسیجی لباس خاکی بود و اندیشه های افلاکی. باید با آنان بر سفره ایثار می نشستی تا در می یافتی که چگونه می توان یک قمقمه را میان هزار کام تشنه تقسیم کرد و باز هم جرعهای برای تشنگان دیگر باقی گذاشت.
بسیجی عاشق بودم و عشق یعنی بی حساب و کتاب سن و سال به کرسی استادی نشستن برای بسیجی زیباترین غزل هستی بود و تمام زندگی مصرعی بلند از این غزل ناب… .
م. ا. ا